In the name of GOD

In the name of GOD

لطفا از آدرسِ SJ69.IR استفاده کنید... ممنون...
In the name of GOD

In the name of GOD

لطفا از آدرسِ SJ69.IR استفاده کنید... ممنون...

گمنام تر از شهدای گمنام

دست نوشته 116

نوشته شده توسطِ اس جی



نمیدونم، چه اصراری داری به برگشت به گذشته ؟؟! کی میگه گذشته از حالِ تو بهتره ؟؟! چرا نمی خوای قبول کنی !!! چرا تخمه، سفیدیِ دود، خیره شدن به لامپ چراغ و ساعت های هدر رفته !!؟ چرا کوچیک کردنِ تو در برابر اونایی که می دونی چقدر کوچیک اند !!! یادت که نرفته ؟؟؟ حتماً باید واست چند بار برگ های گذشته رو ورق بزنم تا یادت بیاد ؟؟! کی گذاشتت رفت ؟؟؟ کی بهونه آورد ؟؟! کی بود جدیدی رو به تو ترجیح داد ؟؟! تو بچه بازی درآوردی ؟؟؟ باشه اصلاً ده درصد قبول، چرا اونی که سنگش رو به سینه می زدی نیومد دنبالت ؟؟؟ رفت !؟؟ خیلی راحت هم رفت ... حتماً باید باهاش حرف می زدی و مطمئن میشدی الان هم از رفتنِ اون موقع اش ناراحت نیست و هنوز هم تو رو مقصر داستانِ کثیفِ خودشون می دونه ؟؟؟ حتماً باید چند بار کوچیک شی ؟؟؟ واسه کی ؟؟؟ کسی که خودخواه ترین، خودخواهِ دنیاست ... تو فرق داشتی، از همون روز که عکس بک گراندِ لپتاپت رو دیدند و خندیدن، از همون روز که ریشاتو مسخره کردن و خندیدن، از همون روز که اعتقاداتت رو با چشمای گِرد نگاه کردن و بعد خندیدن، از همون روز توی احمق باید می فهمیدی، فرق داشتی ... معلومه که دیر شده، امروز خیلی واسه این فهمیدن دیر شده !!! خودتو کوچیک کردی ... واسه فرقات ؟؟؟ مگه یادت نیست تاریخ رو که اکثرِ مواقع تعدادِ آن هایی که حق باهاشون بوده کمتر بوده است !!! نمیگم حق صد در صد با توست، اما وقتی می خوای دل ببندی به گذشته ای که می دونی لایقِ بیشترش بودی حس احمق بودن رو توی چشمات می بینم !!! تنهایی ... لعنتی وقتی که تنها هستی همش فکر می کنی، فکر فکر فکر ... لا به لای این فکرا مجبور میشی به گذشته هم فکر کنی، اونوقت چون الان حالت بده، فکر میکنی یادآوری دورانِ گذشته حالتو خوب میکنه !!! اما احمقی ... احمق ترین موجودِ این کُره ی خاکی ... گذشته بر نمی گرده، تو هنوز اِنقدر احمقی که اینو نفهمیدی !!! دلتو، وقتتو، زندگیتو حتی همه عمرت رو صرفِ آدمای همیشگی بکن !!! نه اونی که رهگذره ... رفت ؟؟! به درک ... یه نگاه بکن، کی تو این سال های پیشرفت کرده ؟؟؟ فرقِ ما اینه اونا واسه یه متر پیشرفت اشک تو چشاشون حلقه می بنده و هشت تا عکس با هشتاد تا هشتگ توی شبکه های مجازی می ذارند که آره، ما تونستیم !!! اما تو، پیشرفت هاتو نه می خوای که فریاد بزنی و نه می تونی ... دلت می خواد گمنام تر از شهدای گمنام باشی ... دلت خواست که تو این مسیر پا گذاشتی ... حالا بچه بازی رو بذار کنار و به خودت بیا ... اونا یه مُشت هرزه بودن و خیلی مودبانه ترش رهگذر ... بذار برن !!! ما اینجا کسی رو به زور نگه نمی داریم ... با اینکه سخت دیر شده، اما هنوز هم میشه از این آب هایی که گِل آلود کردی ماهی بگیری !!! بذار برن ... نذار صدای پای کفش هاش توی گوشت بپیچه ... نذار حتی یه درصد از مغزِ لعنتیت رو اشغال کنه ... من اون مغز رو برای چیزای بهتر لازم دارم ... بلند شو ...

تو قراره، تغییر بدی تو این دنیای لعنتی ... تو قراره، شده حتی یک نخود، یه نخود بندازی توی این آشِ شُله قلم کار که هزار تا آشپز داره !!! تو قراره، لبخند بیاری روی لبای کودکی که گرسنه ست، پدری که خسته ست، مادری که غم داره ... تو قراره، هنوز هم جنگُ به صلح ترجیح بدی حتی وقتی که جنگ ها تموم شده !!! تو هنوز پوتین هاتو از گوشه دیوار آویزون نکردی و این یعنی هنوز، می تونی، می خوای که بجنگی ... تو قراره، صدا بشی، برای بی صدا هایی که حنجره ی فریاد ندارند ... تو قراره، تاریخ بشی، الگو شاید ... تو قراره، بزرگ بشی و این موجوداتِ کوچک با بی اعتناء بودن به تو بزرگ نخواهند شد !!! تو قراره، روزی برای آنها آرزو بشی، حتماً میشی، حتماً ... تو قراره، تغییر بدی، تغییر کنی ... تو قراره، آینده رو برای نه فقط خودت، بلکه آنهایی که لیاقتش را دارند بهتر و بهتر و بهتر کنی ... تو قراره، شونه بشی، برای تکیه، برای عُرف، برای شرع، برای قانون ... تو قراره، کتاب بشی، کتاب بشی، کتــــاب بشی ... تو قراره، شمشیرِ مظلوم بشی، شمشیرِ حق ... تو قراره، آتش به اختیار باشی برای کسایی که درک نمی کنند و یا شاید نمی خواهند که درک کنند !!! تو قراره، چکمه بشی برای له کردنِ ماتریالیسم، له کردنِ اشرافی گری، تجمل پرستی، له کردنِ "قانونی که به قانون نمی خورد" ... 


جونی واسه جنگیدن ندارم !!!

دست نوشته شماره 114

نوشته شده توسطِ اس جی



درست !!! دلم تنگ شده، واسه فکر های قدیم، آرزو های قدیم، انگیزه و تلاش های قدیم، دلم تنگ شده واسه روزایی که تنها بودم ولی پُر از انگیزه، تنها بودم ولی پُر از اُمید، پُر از نگاه به آینده و فکر به فردا های بهتر ... می دونم، حتی واسه بغض های اون موقع دلم تنگ شده ... واسه وقتی که از اون بالا خیره میشدم به تاریکیِ شب و فکر می کردم و فکر ... با خدا حرف می زدم و انگار که یه صدایی توی گوشم جواب می داد ... اما الان !!! صدامو نمیشنوه، صداشو نمی شنوم ... نمی دونم ... ولی فرق کرده، این شرایطِ لعنتی بیشتر از همیشه فرق کرده ... نه من دیگه اون آدمِ قبل هستم، نه اون بالا دیگه مثه قبل هستش و نه صدایی تو گوشم می پیچه ... نه قدرتِ فکر دارم و نه وقت واسه فکر کردن، نه انگیزه ای برای تلاش و رسیدن به بیشتر !!! انگار همینجای کار بسمه، انگار به بهترین ها رسیدم، انگار دیگه الان تهِ تهِ تهشم !!! انگار امروزم، همون فردا های روشن شده و بس !!! بی هدف تر از همیشه، بی انگیزه تر از همیشه ...

خسته حتی از تایپ کردن !!! خسته از حتی سلام و احوال پرسی و تعارف های الکی ... هی باید به خودت تکرار کنی که آروم، تکرار کنی الکی با اینکه می دونی الکیه بگی خوبم، خوبم، خوب تر هم میشم ... اما این مغزِ لعنتی رو مگه میشه گول زد ؟؟! میشه ؟؟! لعنت به دکتر، لعنت به قرص، لعنتِ خدا به آدمایی که زمین رو جای بدی کردن برای زندگی ... لعنتِ خدا به دروغگویان حتی اگر خودم جزوشون بودم !!! لعنتِ خدا به شهوت پرستان، لعنتِ خدا به پول پرستان ... لعنتِ خدا به اشرافی گری، تجمل پرستی ... لعنتِ خدا به هر چی که باعث شده این روزا هیچکس حالش خوب نباشه ... لعنتِ خدا به لحظه ای که پُر از استرسه، پُر از اضطراب ... لعنتِ خدا به نفس های عمیقِ بعدش ... لعنتِ خدا به تجربه ی حسِ مرگ ولی نمُردن ... لعنتِ خدا به از خواب پریدن های نیمه شب ... لعنتِ خدا به صبحِ جمعه ای که نمی تونی بخوابی ... لعنتِ خدا به این سینه ی سنگین شده ... لعنتِ خداوند به فکر های داغون، به توهم و خیال !!! لعنتِ تو ای خدای مهربان، به مَنی که دیگه جونی واسه جنگیدن ندارم !!! لعنت به کلمه های "نیک" دار !!!