In the name of GOD

In the name of GOD

لطفا از آدرسِ SJ69.IR استفاده کنید... ممنون...
In the name of GOD

In the name of GOD

لطفا از آدرسِ SJ69.IR استفاده کنید... ممنون...

نعوذ بالله فکر میکنن خدا

دست نوشته شماره 123

نوشته شده توسط اس جی



دوباره دلی پر از درد! آخه چجوری میشه غم نداشت وقتی یه سری آدم حرومزاده واست از در و دیوار غم می ریزن؟ چرا واقعاً؟ کسایی که برعکس ظاهرِ پُر از ریاشون به آخرت هیچ اعتقادی ندارند، کارشون شده فقط آزار و اذیت، یه مُشت حرومزاده! شکمش اندازه یه بُشکه ی بزرگ و هیکل یه خرس رو داره بعد با یه امضاء زیر برگه ی تو سرنوشتت رو عوض میکنه! خدایا نباید کُفر گفت، ولی این حروم لقمه ها دلشون میخواد توی سرنوشتی که تو واسمون مقدر میکنی هم دست بذارن، میخوان دستاشون بالاتر از تو باشه! اون که شکر اضافی خوردن، نمی تونن ولی همین که نیتش رو هم میکنن باید تاوانش رو پس بدن، تاوان ظلم هایی که میکنن رو خدا خودت نشونشون بده. گاهی بعضی آدما تو این دنیا توسط ما آدما انقدر بزرگ میشن که نعوذ بالله فکر میکنن خدا هستن! خدایا خودت می دونی سخته، سخته تو این شرایط ایمانت رو حفظ کنی، سخته بهش فکر نکنی، سخته قرص نخوری...

دو سال برای خیلی ها شاید کم باشه، برای خیلی ها شاید دو سال زود بگذره، اما درستش اینه اینجا هر روز برات یک هفته و هر هفته برات دو ماه میگذره! چرا؟ چون یه سری آدم فاسد روزاتو سخت میکنن... هی! عیب نداره، باید روی بدنت خالکوبی کنی که "این نیز بگذرد" تا همیشه یادت بمونه تو روزای سخت تر از اینم گذروندی! همیشه همین بوده، باید تقاص کارایی که کردن رو پس بدن و میدن، خدا جای حق تر از حق نشسته، فوقش رفتن از اینجاست... شاید این تنها راه باشه!

یک دنیا منتقمت خواهد بود

دست نوشته شماره 122

نوشته شده توسطِ اس جی



اون جمعه ی لعنتی، اصلاً باورم نمیشد، نمی تونستم و نمی خواستم که باور کنم، اون استوری های دوستان، حالت های عصبیِ تکراری !!! برق از چشمام پرید و همش خیال می کردم یه شوخی می تونه باشه، سایت های رسمی رو چک کردم، بدنم شروع کرده بود به لرزش !!! به همین راحتی !؟؟ مگه میشه !!! تلخ ترین جمعه ی سال های زندگیم، سیاه ترین جمعه ... نه، درست بود، واقعاً دیگه سردار دلها، سردار بزرگ اسلام، سردار بزرگ وطن، سردار اُمید، سردار پاک، سردار رشید، سردار طلح طلب، سردار فرمانده، دیگه دیگه دیگه نیست ... از این دنیای مادی دل کَنده ... کی اون رو شهید کرده ؟؟! تروریست ترین تروریستِ جهان، رئیس جمهورِ فاسد، شخصاً پشت دوربین ها فرماندهی کرده این عملیاتِ تروریستی رو !!! اون روز توی مترو، خلوت ترین ایستگاه، سکوتِ عجیب، انگار نه فقط من، هیچکس باورش نمیشد سردار پیشِ ما نیست ... انگار همه دلگرمیِ این روزاشون رو از دست داده بودن، یه پدر که پشتِ هممون بود، یه فرمانده که هیچ مرزبندی ای بین شهروندان قائل نبود، یه آدم که با سمندش هر جا بگی بدونِ محافظ می رفت، یکی که نمی خواست دیده شه، از فیلم و عکس فراری بود، یکی که عمرش رو توی بیابون ها و وسطِ توپ و ترکش و صدای بمب گذروند تا من و تو اینجا راحت سر رو بالشت بذاریم ... هیچکس باورش نمیشد، روزِ تشیع، گریه و بغض مردم، نماز به امامتِ فرمانده ی فرمانده ... مرگ بر آمریکا هایی که اینبار از ته دل بود، دیگه پیر و جوون نداشت، دختر چادری و کم حجاب نداشت، همه جوری شعارِ مرگ بر آمریکا می دادن که نفرت رو میشد توی چشماشون دید ... ما دیگه نه، فقط ما نه، یک دنیا منتقمت خواهد بود، سردار دل ها، با رفتنت به همه درس دادی، درس شجاعت، درسِ مقاومت، درسِ استکبار ستیزی، درسِ عشق، درسِ مهربونی ... آخ که دلمون برای اون لبخند هایی که توی نماز جمعه می زدی تنگ شده، سردار، تو نرفتی، اگر ما امروز یه فرمانده رو توی این دنیای مادی از دست دادیم، هزاران فرمانده و سرباز دیگه راهِ تو رو می خوان که ادامه بدن، نزدیک خواهد بود، فرمانده، افولِ این رژیم صهیونیست و اون آمریکای جنایتکار نزدیک و نزدیکتر خواهد بود، ولی سردار، خیلی دلم برات تنگ شده ... قطره قطره اشک های این مردم، سیلی خواهد شد که ترامپِ جنایتکار را با خود خواهد برد و در دریای خون های ریخته شده توسط خودش و دولتِ فاسدش غرق خواهد کرد ...


این آرزوی بی آرزو ...

دست نوشته شماره 121

نوشته شده توسطِ اس جی




چشای تو زیباتر از حتی بازیگرِ هالیوودی !!! نه، چشای ناز تو نیست دلیلی برای جذبِ همه ی افکارم به سمتِ تو، این معصومیت توی صدات، این آرزوی بی آرزو ... این لبخندِ زیبای تو، این فرقِ تو با این دنیای کثیف ... این جدایی، این تفاوت، این صدا ... اینم یه شبِ دیگه، که نذاره من بخوابم، نذاره بی قرص شبو صبح کنم !!! اینم یه دلیل برای جنگیدن با لیبرال های وحشیِ دنیای سیاست ... اینم واسه اونی که خودشو جر داد واسه هشتگ های چهارشنبه های رنگ و بی رنگ، اما یکبار، حتی یکبار از فقر نگفت ... دنیا رو وقتی توی سکس و فحشا ببینی، توی لخت شدنت، توی بی حُرمتی هات، توی نمک خوردن و نمکدون شکستن های توی لعنتی، چی می فهمی از فقر ... از اون حسِ نااُمیدی ... همیشه پول، تو و امثالِ تو رو در برابرِ دین قرار داد، کور شدین، نفهمیدین !!! سگ های شما گوشت می خورند، آدم های ما نان ندارند !!! هنوز هم انقدر احمقی که نتونستی بفهمی، مُشکلِ این مردم چیه ... نشستی اونور، پای گوشی، پای دوربین های لعنتی، با خیالِ راحت کافی می خوری و از حقوقِ اجتماعی حرف می زنی !!! توی این قانونِ حقوقِ شما، فقر جایی نداره !!؟ توی این قانونِ شما کشوری که مثلاً مهدِ آزادی هست و بزرگترین دنیای اقتصاد (البته کثیف) رو داره، می تونه به همه زور بگه !!؟ می تونه بگه اینو بپوش، اونو نپوش، می تونه بزنه زیرِ چیزی که امضاء کرده، می تونه بخره، می تونه بفروشه، می تونه بگیره، می تونه آزاد کنه، می تونه حمایت، میتونه حماقت کنه، می تونه حتی بُکُشه، می تونه کودک ... می تونه سلاح بسازه، می تونه حقِ ساختِ سلاح نده !!! می تونه بگه من دارم، می تونه بگه نباید داشته باشی ... می تونه دروغ بگه، می تونه راستِ تو رو دروغ کنه !!! می تونه تحریم کنه، می تونه تبعید ... می تونه جنگ راه بندازه، می تونه زنده زنده آدما رو تو آتیش بسوزونه ... این قانونِ آزادیِ شماست که می تونه آزادانه تروریست پرورش بده، می تونه حقِ دفاع رو تروریست بخونه !!! می تونه محدود کنه، می تونه محدودیت ها رو برداره !!! می تونه استعمار کنه ... می تونه بشاشه به هر چی قانونه، می تونه قانون بذاره، می تونه بدوشه از سعودی های شیر ده !!! می تونه پایگاه داشته باشه، می تونه هر غلطی خواست بکنه !!!

خلاصه اینکه، فقر رو ندیدی، حجاب رو دیدی !!! بی قانونی های کشوری که وطن دوم (شایدم از اول وطنِ اولت) شد رو ندیدی، قانونِ شرعی و منطقیِ اینجا رو بی عدالتی دونستی !!! رسالتِ تو فقط تفرقه ست ... اما اینجوری نمی مونه، هستند گمنام هایی که گُمت کنند ...


خدا رو توی عشق می بینند ...

دست نوشته شماره 120

نوشته شده توسط اس جی



خدا رو هر دو حس می کنین، می بینین، درکش می کنین، اما تو خدا رو توی پول و حال می بینی، اونا خدا رو توی عشق می بینند ... توی لبخندِ اون کودکِ سرطانی، توی صدای اون مادرِ شهید، توی خداحافظیِ آخرِ اون مدافع، توی بستنِ آخرین بارِ پوتین، توی بمب، توی شیمیایی، توی اون هُرمِ گلوی خونین، تویِ اون محراب، توی کودکانِ یتیم شده، توی اشک های پدر، توی دستای مَردِ چرخک به دست، توی کتاب، کتاب، کتاب، توی آخرین کتاب، توی آخرین فرستاده ... تو، توو چه فکری و اونا توو چه فکر !!! 4 میلیون از مامانِ بی غمت می گیری و تنهایی میری استامبول !!؟ از خدا خواستی !!؟ از خدا خواستی، استامبول رو حتماً امسال بری !!؟ چی می دادن !!؟ توی فروشگاه هاش چی می فروختن خانوم !!؟ خوب نگاه کردی !!؟ وقتی توی رویاهای قشنگت چرخ می زدی، اون نوزادی که از کمبودِ غذا و شیر، استخونای بدنش زده بیرون رو دیدی ؟؟؟ کجای فکرت یه لحظه به فقر و بدبختی بود !!؟ معلومه، تو با اون قوانینِ مسخره ی ذهنت هر چیزی رو بخوای آماده داری، چون پول داری !!! دوست داری توی چارچوبِ فکریِ خودت جلو بری !!؟ برو ... این راه تهش فانیه ... فنا !!! از نظرِ شما آدم به دنیا میاد، که حال کُنه، بره جلو، بره بره بره، تا آخرش بمیره ... از نظرِ شما، آدما باید فقط خودشون رو ببینند !!! نه ... نه احمق !!! تو از خدا استامبول می خوای و اون کربلا ... تو کجایی و اون کجا ... دلت هر چی می خواد میگی، هر مُدل میخوای لباس می پوشی و آخرش هم اعتقاد داری بهت ظلم شده !!! اگر حس می کنی اینجا بهت ظلم شده، می تونی خیلی زود گورتو از اینجا گُم کنی، بری همون استامبولت، برو، اینجا جای امثالِ تو نیست ... منظور فقط شخصِ تو نیست، منظور این ایدئولوژی، این طرزِ فکرِ احمقانه که توی بدترین شرایطِ اقتصادی که ملت دارن از فقر له میشن، تو فکر کردن به سفرِ خارجه رو اونم تنهایی افتخار می دونی و اصلاً هم ناراحت نیستی از این نوع فکر کردن تازه میای تعریف می کنی و لبخند احمقانه می زنی !!! نه، من دنیا رو سیاه نمی بینم، این تویی که دنیا رو بیش از حد سفید می بینی ... جنگ رو نمی بینی !!! فقر رو نمی بینی ... استکبار، چشاتو کور کرده ... تو حتی، ذره ای سوزش رو حس نمی کنی، چطور می خوای معنای زخم رو بفهمی !؟؟ آره، کتاب می خونی، اما به جز رمان های مسخره ات، چیزِ دیگه ای هم خوندی !!؟ سی رو رد کردی، اما هنوز بچه ای ... بچه تر از بچه ات !!! حداقل به بچه ات بگو ...


به بچت بگو از پول و دراومدت (درآمد) از این

 کاغذای مزخرف و ضرورتش بگو

 چه بلایی آوردی سرِ برادرت

 بهش بگو دیگه بهش عمو نگه ، بگو

 زاییده ی کدوم یکی از تیکه های جنگی ؟

 یا زاییده ی شیکم کدوم ج*ده ی فرهنگی ؟

 آسه شهر فرنگی ؟! هر روز یه رنگی سبزی، زردی، آبی یا بنفشی

بگو ...



من بهش ایمان دارم

دست نوشته شماره 119

نوشته شده توسطِ اس جی



خسته ای !!! می دونم ... از این زندگیِ پُر از افسردگی !!! از این زندگیِ پُر از اشتباه، پُر از عذاب وجدان ... از اونی که معرفت می ذاری پاش و می بینی تهش میشه دشمن، از چیزایی که هیچوقت فکرش هم نمی کردی ببینی ... راست میگه، "من  اینا رو چطوری از ذهنم پاک کنم !!؟" پاک نمیشه ... حداقل حالا حالا ها ... نمی دونم، شاید باید دوباره بارِ سفر ببندی، وقتی اونا نمیرن و حسادت هاشون اجازه نمیده کنارشون باشی، باید بری ... حالا کِی ؟؟؟ نمی دونم ... ولی دوباره می رم و این سری تا وقتی کامل شرایط عالی نشده باشه بر نمی گردم !!! من تمامِ تلاشِ خودمو کردم، خواستم همونی باشم که وقتی میرم از رفتنم دلتنگ بشن، نه اینکه بگن به درک که رفت ... نمیگم نشد، شد، حداقل تا الان شده، اما حسادت های بعضی ها بدجوری فکرمو مشغول کرده !!! چیکار کنم که به من کار نداشته باشی !!؟ مگه من سهمِ تو رو باید از دنیا بگیرم !!! مگه من باید به جای تو بجنگم وقتی خودت هر روز فقط بلدی بشینی یه گوشه و نق بزنی به جونِ کُلِ دنیا !!! مگه من مقصرِ از این شاخه به اون شاخه پریدن های تو ام !!؟ مگه من دلیلِ نرسیدنِ تو هستم، نکنه من دلیلِ هدف نداشتنِ تو ام !!؟ چرا فکرتو درست نمی کنی !!؟ چرا زندگی بدونِ صحبت کردن با تو زیبا تر میشه !!؟ مگه چی میگی ؟؟؟ حیف، حیف که تُفِ سر بالاست !!! متاسفم، متاسف ...

قیمت ها روز به روز به لطفِ اختلاسگران و شاید یه خورده تحریم ها میره بالاتر !!! این باعث میشه معیشتِ مردم به خطر بیفته و وقتی خانواده ای اقتصادِ ضعیفی داشته باشه، توش ممکنه هر بحث و دعوایی پیش بیاد، که میاد !!! خداییش، دارین چیکار میکنید !!؟ تویی که اختلاس میکنی، واقعاً نمی دونی یه روز قراره بمیری ؟؟! اصلاً من میگم باشه تو جهنم و بهشت رو قبول نداری، دین نداری، خدا نمی دونی چیه !!! اما اِنقدر حالیت میشه که به خاطرِ اختلاسِ تو شاید خانواده هایی از هم بپاشه !!! اِنقدر می فهمی که اگر مثه سگ هم دنبالِ پول بدویی بالاخره یه سال نه ده سال نه پنجاه شصت سالِ دیگه که می میری !!! میخوای چیکار ؟؟؟ بگو، به منم بگو وجدانِ لعنتیت رو کجا خاک کردی که برم از خاک درش بیارم !!! بگو کجا کُشتیش !!؟ بگو واسه چی اِنقدر نامردی !!؟ بگو، به من بگو چطوری جوابِ اون پسر بچه ای که از فقر داره تو آشغالی های شهر دنبالِ ساندویچِ گاز زده ی یکی دیگه میگرده !!؟ بگو پسر، به من بگو چطوری می تونی اِنقدر نامرد باشی ؟!! چطوری می تونی فقر رو ببینی و خفه شی، پُشتِ ماشینِ دو میلیاردیت بشینی و به مستی و زِنای نامشروعِ امشبت فکر کنی و حتی دو دقیقه از فکرت رو به مرگ ندی !!! به من بگو، بگو مگه خدا از روحِ خودش تو روحِت نَدَمیده ؟؟؟ چیکارش کردی !!؟ چطوری شدی غلامِ حلقه به دوشِ شیطان !!! چطوری شد که راهت عوض شد، مگه وقتی به دنیا اومدی پاک نبودی و پاک نبودیم !!؟ چطور شد که شدی حرومزاده !!! بهم بگو، چطوری می تونی نقش بازی کنی ؟؟؟ اینجوری نمی مونه ... مطمئن باش، خدا رو میگم، من بهش ایمان دارم، تقاصِ همه ی این نامردی هات و همه ی این فساد هات رو میدی !!! بترس ... اون روز خیلی، خیلی نزدیکه ... دقیقاً، همین الان، اگه یه ذره جرات تو وجودت هست بهم بگو، کجا می تونم ببینمت و واسه همیشه انتقامِ همه ی کودکانِ فقر، زن های به اجبار فاحشه شده، زنانِ بیوه شده، زندگی های از هم پاشیده شده و خونِ پاکِ شهدا رو ازت بگیرم ...


نمی دونم باورش دارم یا نه !!؟

دست نوشته شماره 118

نوشته شده توسطِ اس جی



تقدیر، این تنها کلمه ایه که نمی دونم باورش دارم یا نه !!؟ یه روز با خودم زیاد که فکر می کنم میگم مگه میشه آدم یه خطی رو راه بره که از قبل واسش مشخص کردن، نه پس اینکه میگن این توی تقدیر و سرنوشتِ تو نوشته شده، اشتباهه !!! اما بعضی وقت ها که خوب به محیط اطرافم، آدماش، حتی روزهای گذشته و حالِ خودم نگاه می کنم، می بینم بعضی اتفاقا رو هر کارم که بکنی نمیشد جلوشو بگیری ... پس تقدیر وجود داره !!؟ ولی مسخره ست ... یعنی واقعاً ما به دنیا اومدیم که همونی که از قبل واسه ما تعیین شده رو نشون بدیم و بریم !!؟ پس ما با یه بازیگرِ تئاتر که سناریو رو صد بار توی مخش تکرار میکنه که چیزی رو از قلم نندازه، چه فرقی داریم ؟؟؟ ما هم داریم نقش بازی می کنیم ... نمیدونم !!! تا حالا نشده انقدر بینِ دو راهیِ برم و نرم قرار بگیرم ... شاید از اول نباید می رفتم، ولی مگه میشه ؟؟؟ دیگه داره دیر میشه، کاری به حرفای آدمای دورت ندارم، فقط کافیه به سفیدیِ موهات نگاه کنی ... به روزای تکراری، به خواستن ها و درجا زدن ها !!! به بی انگیزگی واسه ادامه دادن ... چشم که به هم بزنی می بینی 28 که هیچ، 38 هم واست عددِ جالبی میشه !!! ولی نمی دونم اصلاً تواناییِ این موضوع رو دارم یا نه ؟؟! می ترسم ... ترس از اینکه از اینی که هست بدتر بشه !!! بدتر ... می ترسم ... اگر یک دل نباشیم چی ؟!؟ اگر اون واسه خواسته هاش، سخت کار کردنِ منو نادیده بگیره چی !!؟ اگر نتونم خوشحالش کنم، اگر نتونه خوشحالم کنه !!! اگر اونی نباشه که الان هست، اونی نباشه که نشون میده ... اگر نتونیم دلِ هم رو آروم کنیم !!؟ اگر نتونیم خواسته های هم رو برآورده کنیم چی !!؟ من نمیشناسمش، اونم منو نمیشناسه ... اگر رفتارامون به هم نخوره، اگر اون غرب باشه و من شرق چی !!؟ ترس توی وجودمه، از همه چی، از هزینه های کوفتیش بگیر و تجملاتی که هیچوقت بهش اعتقاد نداشتی، تا دخالت های اینو اون و ترس از ناراحتی هات !!! توی آیینه که نگاه میکنم، می بینم پیر شدم، اما نمی دونم هنوز اونقدرا بزرگ شدم که بتونم از پسش بر بیام !!؟ فکرمو باید مشغول چه مزخرفاتی بکنم ؟؟؟ از این به بعد خواسته های خودم دیگه کم اهمیت ترین چیزی میشه که باید بهش فکر کنم، از این به بعد باید به هزار تا چیز فکر کنم جزء خودم و پیشرفت هام !!! اگر واسه بالا رفتن منو نردبون کنه و آخرش این نردبون رو آتیش بزنه چی ؟!! نه، من نمی تونم ... هنوز نمی دونم که می تونم یا نه !!! از فکر کردن بهش خسته شدم ... هر چی میرم جلوتر دو راهی های بزرگتری توی زندگیم تجربه می کنم، کاش بزرگ نشم !!! اگر اشتباه بود، چرا انقدر جلو رفتیم !!؟ مگه طرف مسخره ی ماست که حالا یهو بیای بگی نمی تونم، نمی خوام !!!

درست وقتی که هیچکس بهت ایمان نداشت، درست وقتی که اُمیدت رو از دست داده بودی ... روزای تاریک و تاریک تر ... غرق در مزخرفاتِ این زندگیِ فانی !!! همون موقع که نهایت با تمامِ جذابیت هایی که بوجود آوردی میشدی یه عضوِ عادی !!! همون لحظه، همون سال !!! درست وقتی که نمی تونستن بهت دل ببندن، نمی تونستن بهت تکیه کنند، نمی تونستن بگن فلانی پسرِ خوبیه !!! همون روزا که همه فکر می کردن تو هم قرارِ جا پای کسایی که راه های تکراری و غلط رو میرن بذاری !!! همه میگفتن اینم مثه اونه ... همه چی عوض شد ... یهو از یه آدمِ عادی تبدیل شدی به یکی که می تونه، یکی که واسش هدفش از همه چی مهم تره ... اون اولین شبِ لعنتی، اون سرماهای سخت، اون خستگی های بی حد، اون گریه های توی دستشویی، اون گریه ی از دست دادنِ دوست، اون سجده، اون بُغضِ صدا ... لعنتی ... تو با همشون جنگیدی، واسه اینکه فقط اثبات کنی می تونی، واسه که خودتو به هیچکس، ولی به خودت ثابت کنی ...

الانم می تونی ... نگو نه، توی آخرین سجده هات همیشه ازش خواستی که بهت ایمان بده، بهت ایمان بده، بهت ایمان بده ... ایمان داشته باش، باورش کن، همیشه دستِ اون روی شونه هاته ... شاید گاهی دور بشین و گاهی نزدیک، اما همیشه یادت باشه، اون به تو فکر می کنه ... شاید تو اونو فراموش کنی، اما اون هیچوقت ... میدونم که می تونی، می دونم که دوباره میشی پُر از هدف، می دونم که اگر خواستِ اون باشه تمومه و اگر خواستِ اون نباشه، میشه یه درس واست، یه تجربه ی بزرگ، یه راه برای درست زندگی کردن و اینکه دقیق بدونی چی می خوای، چه فکری توی سرت هست !!! لعنتی، تو با اون ستاره هات، چطوری از وسعتِ زمین می ترسی !!؟ از اینجا، زمین فقط یه نقطه ست ... گذشته، بخشی از تاریخِ زندگیِ تویه، نمیشه فراموشش کرد، اما میشه اشتباهاتش رو تکرار نکرد ... پس هنوزم بگو، بگو که "جنگ رو به صلح" ترجیح میدی ...


کاش علی (ع) بود

دست نوشته شماره 117

نوشته شده توسطِ اس جی



مجبوری قرص بخوری !!! لعنت به دکترایی که تو رو خواب می کنند !!! لعنت به قرصایی که تو رو ذره ذره آب می کنند !!! وقتی  یکسره از فقر و خیانت و دروغ و این جور چیزا میگی و کسی گوشش بدهکار نیست، تهش میشه همین، مجبوری قرص بخوری !!! مجبوری فراموش کُنی ... دیگه دکتر از اخبار هم مَنعِت می کنه !!! یه زمانی می گفتی، نخوندنِ خبرهای بد چیزی رو عوض نمی کنه، مثه این می مونه آدم کبک باشه و سرشو بُکُنه تو برف !!! دنیا با ندونستنِ تو از فقر و حرومزاده های حروم خور، قشنگ تر نمیشه !!! تو فقط خودتو گول می زنی، دنیای خودتو به ظاهر قشنگ می کنی ... اما هیچ چیزِ این دنیای لعنتی قشنگ نیست، دیگه آدما آدم می خورن !!! هیچکس دست نمی گیره، حتی اگر دستشو یه روزی گرفته باشی ... هیچکس دیگه دلش نمی خواد شروع کُننده ی محبت و رفاقت باشه !!! همه منتظرِ قدم هایی هستند که سمتشون بیاد ... میگن جامعه، مخصوصاً جامعه ی اسلامی که غرق در فساد و فحشا و این جور چیزا شد بالاخره میاد، بالاخره ظهور می کنه، بالاخره روی خوش رو آدما می بینند !!! فحشا بیشتر از این ؟؟! فساد اقتصادی بیشتر از این ؟؟! دیگه فرقِ خوب و بد رو نمیشه تشخیص داد، گُرگ ها توی جِلدِ گوسفند ها خودشون رو پنهون کردن !!! هر کسی چشمِ بصیرت نداره ... چطوری باید تشخیص بده ؟؟! بله، صد البته که اصل بر اینه همه آدمای خوبی هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه، اما خب الان دیگه آدمایی هستند که هیچ چیزی ازشون نمی تونی پیدا کنی !!! آقا، مولای ما، به خدا خسته شدیم ... دیگه از دروغ گفتن، از فحشا، از این همه خیانت خسته شدیم ... دیگه از اینکه یه سری بخورند و به هیچکس جوابگو نباشند و یه سری بدبخت تر از همیشه، خسته شدیم !!! کاش علی (ع) بود، سه درهم به هر کس که گوینده ی لا اله الا الله بود می داد، به دور از تعصبات قومی و قبیله ای، به عجم و عرب و اشراف و فقیر به یک چشم نگاه می کرد !!! خسته ایم از نبودِ معصوم ... خسته شدیم از گناهانمان ... خسته ایم از فقر، جنگ، مرگ !!! مولای مان، خسته ایم از زخمِ زبونِ دشمنانی که می گویند کجاست مهدیِ شما !!! شبکه ی معاندی که ما رو، تو رو، و همه ی اعتقاداتِ مهدویت رو به سُخره می گیره !!! این همه نسل کُشی ... دیگه خسته ایم ... دیگه، خیلی، خسته ایم ...


گمنام تر از شهدای گمنام

دست نوشته 116

نوشته شده توسطِ اس جی



نمیدونم، چه اصراری داری به برگشت به گذشته ؟؟! کی میگه گذشته از حالِ تو بهتره ؟؟! چرا نمی خوای قبول کنی !!! چرا تخمه، سفیدیِ دود، خیره شدن به لامپ چراغ و ساعت های هدر رفته !!؟ چرا کوچیک کردنِ تو در برابر اونایی که می دونی چقدر کوچیک اند !!! یادت که نرفته ؟؟؟ حتماً باید واست چند بار برگ های گذشته رو ورق بزنم تا یادت بیاد ؟؟! کی گذاشتت رفت ؟؟؟ کی بهونه آورد ؟؟! کی بود جدیدی رو به تو ترجیح داد ؟؟! تو بچه بازی درآوردی ؟؟؟ باشه اصلاً ده درصد قبول، چرا اونی که سنگش رو به سینه می زدی نیومد دنبالت ؟؟؟ رفت !؟؟ خیلی راحت هم رفت ... حتماً باید باهاش حرف می زدی و مطمئن میشدی الان هم از رفتنِ اون موقع اش ناراحت نیست و هنوز هم تو رو مقصر داستانِ کثیفِ خودشون می دونه ؟؟؟ حتماً باید چند بار کوچیک شی ؟؟؟ واسه کی ؟؟؟ کسی که خودخواه ترین، خودخواهِ دنیاست ... تو فرق داشتی، از همون روز که عکس بک گراندِ لپتاپت رو دیدند و خندیدن، از همون روز که ریشاتو مسخره کردن و خندیدن، از همون روز که اعتقاداتت رو با چشمای گِرد نگاه کردن و بعد خندیدن، از همون روز توی احمق باید می فهمیدی، فرق داشتی ... معلومه که دیر شده، امروز خیلی واسه این فهمیدن دیر شده !!! خودتو کوچیک کردی ... واسه فرقات ؟؟؟ مگه یادت نیست تاریخ رو که اکثرِ مواقع تعدادِ آن هایی که حق باهاشون بوده کمتر بوده است !!! نمیگم حق صد در صد با توست، اما وقتی می خوای دل ببندی به گذشته ای که می دونی لایقِ بیشترش بودی حس احمق بودن رو توی چشمات می بینم !!! تنهایی ... لعنتی وقتی که تنها هستی همش فکر می کنی، فکر فکر فکر ... لا به لای این فکرا مجبور میشی به گذشته هم فکر کنی، اونوقت چون الان حالت بده، فکر میکنی یادآوری دورانِ گذشته حالتو خوب میکنه !!! اما احمقی ... احمق ترین موجودِ این کُره ی خاکی ... گذشته بر نمی گرده، تو هنوز اِنقدر احمقی که اینو نفهمیدی !!! دلتو، وقتتو، زندگیتو حتی همه عمرت رو صرفِ آدمای همیشگی بکن !!! نه اونی که رهگذره ... رفت ؟؟! به درک ... یه نگاه بکن، کی تو این سال های پیشرفت کرده ؟؟؟ فرقِ ما اینه اونا واسه یه متر پیشرفت اشک تو چشاشون حلقه می بنده و هشت تا عکس با هشتاد تا هشتگ توی شبکه های مجازی می ذارند که آره، ما تونستیم !!! اما تو، پیشرفت هاتو نه می خوای که فریاد بزنی و نه می تونی ... دلت می خواد گمنام تر از شهدای گمنام باشی ... دلت خواست که تو این مسیر پا گذاشتی ... حالا بچه بازی رو بذار کنار و به خودت بیا ... اونا یه مُشت هرزه بودن و خیلی مودبانه ترش رهگذر ... بذار برن !!! ما اینجا کسی رو به زور نگه نمی داریم ... با اینکه سخت دیر شده، اما هنوز هم میشه از این آب هایی که گِل آلود کردی ماهی بگیری !!! بذار برن ... نذار صدای پای کفش هاش توی گوشت بپیچه ... نذار حتی یه درصد از مغزِ لعنتیت رو اشغال کنه ... من اون مغز رو برای چیزای بهتر لازم دارم ... بلند شو ...

تو قراره، تغییر بدی تو این دنیای لعنتی ... تو قراره، شده حتی یک نخود، یه نخود بندازی توی این آشِ شُله قلم کار که هزار تا آشپز داره !!! تو قراره، لبخند بیاری روی لبای کودکی که گرسنه ست، پدری که خسته ست، مادری که غم داره ... تو قراره، هنوز هم جنگُ به صلح ترجیح بدی حتی وقتی که جنگ ها تموم شده !!! تو هنوز پوتین هاتو از گوشه دیوار آویزون نکردی و این یعنی هنوز، می تونی، می خوای که بجنگی ... تو قراره، صدا بشی، برای بی صدا هایی که حنجره ی فریاد ندارند ... تو قراره، تاریخ بشی، الگو شاید ... تو قراره، بزرگ بشی و این موجوداتِ کوچک با بی اعتناء بودن به تو بزرگ نخواهند شد !!! تو قراره، روزی برای آنها آرزو بشی، حتماً میشی، حتماً ... تو قراره، تغییر بدی، تغییر کنی ... تو قراره، آینده رو برای نه فقط خودت، بلکه آنهایی که لیاقتش را دارند بهتر و بهتر و بهتر کنی ... تو قراره، شونه بشی، برای تکیه، برای عُرف، برای شرع، برای قانون ... تو قراره، کتاب بشی، کتاب بشی، کتــــاب بشی ... تو قراره، شمشیرِ مظلوم بشی، شمشیرِ حق ... تو قراره، آتش به اختیار باشی برای کسایی که درک نمی کنند و یا شاید نمی خواهند که درک کنند !!! تو قراره، چکمه بشی برای له کردنِ ماتریالیسم، له کردنِ اشرافی گری، تجمل پرستی، له کردنِ "قانونی که به قانون نمی خورد" ... 


تو رو یه دلقک می بینند

دست نوشته شماره 115

نوشته شده توسطِ اس جی



هیچ خوشم نمیومد ازش، یه جوری بود ... از همون روزای اول کاملاً مشخص بود به معنای واقعی یه پیچوننده بود !!! اولین بار وقتی اشتباهِ خودشو گردنِ من انداخت و با اون نگاه های مسخره اش خیره شده بود بهم، همونجا فهمیدم کارمون به مشکل می خوره باهاش ... وقتی ازم می خواست برگه ای رو امضاء کنم که اصلاً نمی دونم چی به چیش هست بیشتر از قبل ازش متنفر شدم !!! هرچند گُنده تر از اونا هم نمی تونن انقدر راحت تو جیبِ ما دست کنن، ولی خُب، در کنارِ اینجور آدما هر روز بخوای بشینی و بلند شی کُلی داستان داری ... هر چی بد بود من زیرآبشو نزدم، اصلاً آدم اینجور سیاستِ کثیف بازی ها نیستم، می گفتم کاش یه خورده بودم !!! واقعاً ... وقتی دور و بَرت پُر از گرگ هست، تو اگر گوسفند باشی که تیکه تیکه ات می کنن، وقتی هم بالای جنازه ات واستادن، در حالی که خون از لباشون چیکه می کنه، به حماقتت، احمق بودنت، ساده بودنت می خندند !!! ولی نیستم ... نمی تونم که باشم، یعنی هر کارم که بکنم، تهش بازیِ دو صفر بُرده رو سه بر دو می بازم !!! هیچوقت یادم نمیره، اون پسرِ لعنتی ای که هر روز توی مدرسه اذیتم میکرد، وقتی بالاخره بعد از شاید چند هفته تونسته بودم پدرم رو راضی کنم که بیاد مدرسه و ازشون بخواد یا جای منو عوض کنن یا اون، دقیقاً روزِ موعود، اون منو خامِ خودش کرد !!! ترسیده بود مثه سگ، کلی التماس کرد، منم وقتی صدام کردن دفتر، گفتم مشکلم حل شده !!! این موضوع باعث شد دیگه هیچوقت وقتی می گفتم دارن منو می زنن باورشون نمیشد !!! حقم داشتند ... من یه احمق بودم، اونا چرا باید چوب احمق بودنِ منو می خوردن ؟؟؟ وقتی با مشت محکم میزد تو صورتم، وقتی خون از لب و دماغم میومد، وقتی یه ورِ صورتم شده بود پُر از خون، دقیقاً همون روزا بود که هیچکس دیگه باورش نمیشد من مقصر نبودم !!! حتی وقتی انقدر خون ازم رفته بود که تشنه ام شده بود، باور نمی کردن، حقم داشتند !!! من اینجوری بار اومدم ... خوشحالم از اینکه یه مَرد بار اومدم، شاید یه لات، نه مثه بچه سوسولای شهر، نه مثه مامانی ها، شاید اینا همش خواست خدا بود !!؟


مطمئنم واسه ی تو خیلی خوبن حرفام

اینجا خوشحالم از اینکه لات بار اومدم 

این حرومیا همشون شاکین از حرفام 

تا تهشونُ دیدم 

از کلفتُ سادشون 

پیرُ حروم زادشون 

از نر تا مادشون 

میخورن میخوابن میخوابن میخورن 

واسشون بُرج میکَنَن میسازن میسازن میکَنَن واسشون 



اینکه من نمی خواستم، واقعاً با اینکه با نبودش راحت تر بودم، دلم نمی خواست جای کسی رو بگیرم، اما تقدیر، شاید همون ضرب المثلِ قدیمی که میگه "نو که اومد به بازار کُهنه شود دل آزار" باعث شد !!! من واقعاً نمی دونم، ولی همون روز که اون داشت اتاق رو ترک می کرد و بعداً ها همون روز که کلاً اونجا رو واسه شاید همیشه ترک می کرد، همونجا فهمیدم این چرخه ادامه داره ... "آسیاب به نوبت" !!! گُذشت تا امروز، امروزی که تو چشمام، همون آدم که باعث رفتنِ نفرِ قبلی بود، زل زد و از چشماش خوندم، منو نمی خواد ... امروز آسیابِ لعنتی به من رسیده و شاید اگر ساکمو خودم زودتر بسته بودم حداقل احترامم حفظ شده بود !!! ازم خواست که بجنگم، برادر، ارشد، آقا، دوست داشتم فقط یک ماه این قرص های لعنتی رو می خوردی، ببینم چقدر می تونی بجنگی ؟؟! میخوای جامو بدی به کسی، بسم الله ... اما امروزم یه درس دیگه از این دنیای لعنتی گرفتم، اینکه به هر چیزی نباید وابسته شد، جزء خدا همه چی نابود شونده است، فانی ...

فکر می کردم صداقت براشون فرق داره، اما اینجا فقط یه چیز مهمه، توی تیمشون باشی، باند بازی کنی، سیاست کثیف، نَگی نخندی ... اینجا وقتی شوخی میکنی، وقتی نیششون با حرفای تو باز میشه، تو رو یه دلقک می بینند نه یکی که داره کاری میکنه روز بهمون خوش بگذره ... باشه، دیگه سنگین، اخمو، کاملاً جدی ... برادرِ به ظاهر خوش اخلاق، من واسه تو نه، واسه خودم می جنگم، نه واسه اینکه خودمو به تو ثابت کنم، تو در حدی نیستی که من بخوام خودمو به تو ثابت کنم، خودتو خیلی بزرگ می پنداری برادر !!! من واسه خودم، واسه اثباتِ خودم به خودم، می جنگم، چون در مقابلِ آدم های قالتاقی مثه تو من جنگُ به صلح ترجیح میدم ...


جونی واسه جنگیدن ندارم !!!

دست نوشته شماره 114

نوشته شده توسطِ اس جی



درست !!! دلم تنگ شده، واسه فکر های قدیم، آرزو های قدیم، انگیزه و تلاش های قدیم، دلم تنگ شده واسه روزایی که تنها بودم ولی پُر از انگیزه، تنها بودم ولی پُر از اُمید، پُر از نگاه به آینده و فکر به فردا های بهتر ... می دونم، حتی واسه بغض های اون موقع دلم تنگ شده ... واسه وقتی که از اون بالا خیره میشدم به تاریکیِ شب و فکر می کردم و فکر ... با خدا حرف می زدم و انگار که یه صدایی توی گوشم جواب می داد ... اما الان !!! صدامو نمیشنوه، صداشو نمی شنوم ... نمی دونم ... ولی فرق کرده، این شرایطِ لعنتی بیشتر از همیشه فرق کرده ... نه من دیگه اون آدمِ قبل هستم، نه اون بالا دیگه مثه قبل هستش و نه صدایی تو گوشم می پیچه ... نه قدرتِ فکر دارم و نه وقت واسه فکر کردن، نه انگیزه ای برای تلاش و رسیدن به بیشتر !!! انگار همینجای کار بسمه، انگار به بهترین ها رسیدم، انگار دیگه الان تهِ تهِ تهشم !!! انگار امروزم، همون فردا های روشن شده و بس !!! بی هدف تر از همیشه، بی انگیزه تر از همیشه ...

خسته حتی از تایپ کردن !!! خسته از حتی سلام و احوال پرسی و تعارف های الکی ... هی باید به خودت تکرار کنی که آروم، تکرار کنی الکی با اینکه می دونی الکیه بگی خوبم، خوبم، خوب تر هم میشم ... اما این مغزِ لعنتی رو مگه میشه گول زد ؟؟! میشه ؟؟! لعنت به دکتر، لعنت به قرص، لعنتِ خدا به آدمایی که زمین رو جای بدی کردن برای زندگی ... لعنتِ خدا به دروغگویان حتی اگر خودم جزوشون بودم !!! لعنتِ خدا به شهوت پرستان، لعنتِ خدا به پول پرستان ... لعنتِ خدا به اشرافی گری، تجمل پرستی ... لعنتِ خدا به هر چی که باعث شده این روزا هیچکس حالش خوب نباشه ... لعنتِ خدا به لحظه ای که پُر از استرسه، پُر از اضطراب ... لعنتِ خدا به نفس های عمیقِ بعدش ... لعنتِ خدا به تجربه ی حسِ مرگ ولی نمُردن ... لعنتِ خدا به از خواب پریدن های نیمه شب ... لعنتِ خدا به صبحِ جمعه ای که نمی تونی بخوابی ... لعنتِ خدا به این سینه ی سنگین شده ... لعنتِ خداوند به فکر های داغون، به توهم و خیال !!! لعنتِ تو ای خدای مهربان، به مَنی که دیگه جونی واسه جنگیدن ندارم !!! لعنت به کلمه های "نیک" دار !!!


تُف توی این آدمیت ...

دست نوشته شماره 113

نوشته شده توسطِ اس جی



می گذره، این روزها هم دقیقاً مثه اون روزای لعنتی که گذشت می گذره ... یادت که نرفته !!؟ باید خیلی فراموش کار باشی که یادت رفته باشه ... کسایی تنهات گذاشتن که فکرشو نمی کردی و کسایی موندن باهات که توقع نداشتی ... "رفیقِ چند سال، دُشمن توو چند روز / غریبه یهو میشه رفیق و همخون ..." فراموش نمی کنم ... کاش فراموش نکنم ... می گذره ... این روزهای لعنتی هم تموم میشه ... این حالت های لعنتی ... این صبحِ جمعه و تنهایی و اورژانس و صدای آژیرِ آمبولانسِ لعنتی ... این تپش های لعنتیِ قلبت ... تموم میشه، من مطمئنم پشتِ این کوهِ سنگی، دریایی هست ... آره تو درست میگی، وقتی تو سنِ 27 سالگی، دکتر واست قرصِ اعصاب تجویز می کنه می فهمی که آخرِ، آره آخرِ خطی ... آخر خط واسه جوونی که مجبوره هرچند دقیقه یکبار نفسِ عمیق بکشه و به خودش یادآوری کنه باید آروم باشه ... فکرهای لعنتی رو از ذهنش دور کنه ... اما مگه میشه ؟؟؟ میشه به فقر فکر نکرد ؟؟؟ میشه به پدری که با تمومِ غرورش سخت کار میکنه تا نیاز به دست دراز کردن جلوی کسی نداشته باشه فکر نکرد ؟؟؟ میشه به پدربزرگی که هیچی، هیچی برای خودش نمی خواست و آخرش غریب رفت، فکر نکرد ؟؟؟ میشه واقعاً به این همه فحشا و این همه بی غیرتی فکر نکرد ؟؟؟ میشه به معتادای شهر فکر نکرد ؟؟؟ میشه به دختری که زندگی روی خوش بهش نشون نداده و همه به چشم فاحشه می بیننش، فکر نکرد ؟؟؟ میشه به پسرِ واکس زن فکر نکرد ؟؟؟ تو می تونی غم رو توی چهره ی دخترکِ پشتِ چراغ قرمز ببینی و بهش فکر نکنی ؟؟؟ چطور می تونی فقر رو ببینی و فکرت رو مشغولش نکنی ؟؟؟ چطور می تونی زنِ آواره ای رو ببینی که نه می تونه برگرده و نه می تونه ادامه بده و بغض گلوت رو نگیره ؟؟؟ می تونی وصیت نامه ای رو بخونی و به مرگ فکر نکنی ؟؟؟ چطور می تونی بوی مرگ رو بشنوی و بهش فکر نکنی ؟؟؟ آقای دکتر ... تو وجدانتو زدی به خواب، من نمی تونم ... تو قرص تجویز کن، ولی هر چقدر هم سعی کنی منو بخوابونی من خودمو به خواب نمی زنم ... تو می تونی چشاتو روی اختلاسُ جرمُ فقرُ فحشا و جنگ ببندی ... من نمی تونم ... تو می تونی سرتو مثه کبک بکنی تو برف، من می بینم و سعی می کنم واسه درست کردنش ... یه تغییرِ کوچیک هم بتونم توی این دنیای لعنتی بدم از تویی که مثه مترسک نشستی یه گوشه بهترم ... تو قرص هاتو تجویز کن ... برای کی می جنگی ؟؟؟ تهش مگه قرار نیست بمیریم ؟؟؟ چرا درست زندگی نکنیم ؟؟؟ حداقل بذار بگن وجدان داشت ... اصلاً تو بگو باران ... 


باران، تو که از پیشِ خدا می آیی

 توضیح بده عاقلُ دیوانه یکیست

 بر دَرگَه او چونکه بیفتند به خاک

 شیرُ شُترُ رستم و موریانه یکیست ...



 ---------------------------------------------------------------------------------

لبت خشک شده، یه ورزش سخت و بیشتر از سه ساعت دوویدن !!! اولین سوپر مارکتی که می بینی به دلت صابون زدی که آبمیوه می تونه این تشنگیِ الانت رو رفع کنه ... دو تا رانی !!! شاید چشمات بیشتر از خودِ واقعیت تشنه اند ... از مغازه که میای بیرون دخترِ دوازده سیزده ساله ای رو می بینی که چراغِ سبزِ باعث شده واسه چند دقیقه جلوی مغازه بشینه ... لحظه ی سختی واست هست، باورت نمیشه !!! مگه فرق ما چیست ؟؟؟ این شرایط هستند که جایگاهِ آدما رو می سازه ... تلاش های تو تاثیر داره اما کیه که ندونه دختری که توی فقر به دنیا اومده باید صد برابر توی لعنتی تلاش کنه تازه شاید به بخشی از خوشی های تو برسه ... اونم وقتی که دیگه عمرِ خودش تموم شده و فقط شاید واسه فرزندش بتونه کاری کرده باشه، اونم اگر توی اون گیر و داد وقت کرده باشه اصلاً بچه به دنیا بیاره ... شما هیچ فرقی ندارید ... این دقیقاً شرایط و فقط شرایط هستند که شخصیتِ شما رو مشخص می کنه ... نزدیکش میشی، یکی از رانی ها رو میگیری سمتش، با بغض تو گلوت میگی، رانی می خوری ؟؟؟ وااااااای چقدر حیا و معصومیت ... نمیگیره، دوباره رانی رو بیشتر می بری سمتش و میگی بگیر، اونم با معصومیتِ خاصی میگیره و میگه مرسی ... روتو که بر می گردونی میگه آقا آقا فال نمی خواین ؟؟؟ نمیدونی چرا صبر نکردی و ادامه دادی ... شاید دیگه نتونستی تو چشاش نگاه کنی ... دخترکِ بیچاره ... اونورِ چهارراه وایمیستی و شروع می کنی به خوردنِ نوشیدنیت ... خیره میشی بهش !!! اون رانی رو نمی خوره ... حتماً کسی رو داره که می خواد باهاش قسمتش کنه !!! لعنتی ... تو حاضر نیستی خیلی چیزاتو با کسی تقسیم کنی و اون چیزای نداشته اشو تقسیم می کنه ... تو، آره، دقیقاً با تو ام ... تو در برابر این مخلوقِ خدا، کثیف ترین و پست ترین آدمی ... اگر تو آدم هستی، تُف توی این آدمیت ...


حالم گرفته ست ...

دست نوشته شماره 112

نوشته شده توسطِ اس جی



تقویمی که مو به مو اتفاقات سال گذشته رو توش نوشته بودم پیدا نکردم، راستش الانم خیلی وقت ندارم برای دنبالش گشتن !!! خلاصه دقیق نمی دونم یه سال گذشته یا یکی دو روز بیشتر، شاید یکی دو روز کمتر !!! ولی اون روز رو خیلی خوب یادمه ... سنگینیِ ساکِ لعنتی، بغض، خداحافظی، دیدن اشک ها، سخت بود ولی هیچکدوم نمی تونست جلوی اون حسِ شور و آزادی ای که داشتی رو بگیره ... ستاره های آزادی حالا به تو قدرت داده بودن، بهت احترام داده بودن، بهت هر چیزی که می خواستی و نداشتی داده بودن ... دیگه لازم نیست یه گوشه بشینی در موردِ اونا فکر کنی، حالا اونا هستند که توی پچ پچ های خاله زنکیشون اسم تو رو میگن و همشون انگشت به دهن می مونن !!! حالا ورق برگشته ... هیچوقت شاید فکر هم نمی کردن تو بتونی، دووم بیاری ... تونستی، شاید حتی نزدیک ترین کسای تو هم فکرشو نمی کردن، اما این مشکلِ اوناست که تو رو خوب نشناخته بودن !!! حیف ... درست مثه این می مونه بعد از خوردنِ یه بادومِ تلخ و بدمزه سعی کنی تند تند بادومای دیگرو بخوری تا طعم اونا، جای اون بادومِ تلخ رو بگیره ... نمی تونی ... مخصوصاً وقتی توی بادومای بعدی هم نصیبِ تو یه دونه تلخ باشه ... نمی دونم !!! ولی بعضی ها همیشه دیر می رسند، همیشه شرایط با اونا کاری می کنه که چند پله عقب تر از جای اصلیشون هستند ... جایی که حقشونه، اما شرایط، شرایطِ لعنتی ... وقتی می شنوی "تو نمی تونی، تو نمی تونی، تو نمی تــــونــــی" کم کم خودتم به این میرسی که نمی تونی ... نمی تونی بیخیال بشی، تو کرمی ولی امید به پروانه شدن داری ... امید به زندگی، امید به فردا های بهتر ... قول میدی به خودت و خدای خودت، قول میدی به هر اندازه که بالا بری به همون اندازه دست بگیری ...

-----------------------------------------------------------------------------

تا واسه اون پولِ لعنتی سگ دو نزده باشی نمی تونی قدرشو به خوبی درک کنی ... خیلی بده، پدری که جلوی خانواده شرمنده شه، بدتر از اون تویی که این صحنه رو میبینی و کاری نمی کنی، جا مُهر رو پیشونیت هک شده اما کوری ... نمیبینی ... من ؟؟! من خدا رو توی دست های زحمتکش پدر دیدم، خدا رو توی عرق های پیشونیش دیدم، خدا رو میشه دید، خوب دقت کن، تو می تونی خدا رو ببینی ... می تونی کمک کنی و نمی کنی، گاهی هم می خوای کمک کنی و نمیشه !!! نمیشه چون نمی خوای غرور کسی رو بشکونی، باید یه گوشه بشینی و هر روز بیشتر بغض کنی ... مثه شیرِ گرسنه ای که به طعمه ی خارج از قفس خیره شده ... گرسنه ای، گرسنه ی کمک کردن، چون هر روز توی سجده ی آخر از خدا می خوای که دستتو بگیره تا بتونی دست بگیری ... دستتو گرفته، نوبته توست ... بهونه نمیاری ولی نمی تونی ... نمی ذارن !!! نمی ذارن، نمیدونم چی میشه که یکی تو دنیا اینطوری زمین می خوره و یکی هم روز به روز بالاتر میره ... حالم گرفته ست ... بیشتر از هر وقتی ... هر چی هم بخندی، نمی تونی گریه های گذشته رو فراموش کنی ... شاید واسه همینه که میگن رُک گویی خیلی بده، گاهی بعضی حرفا رو باید توی اون مخِ لعنتیِ خودت نگه داری ... خفه شو، صداتو بذار توی مغزِ خودت بپیچه، هر چی به اون ذهنِ مریضت میرسه نباید به زبون بیاری، اسمش هم بذاری رُک گویی ... خفه شو رُک هاتو بذار واسه خودِ لعنتیت ... خفه شو ... می فهمی ؟؟؟ هــــــی ... تو تلاشتو می کنی، تا جایی که بتونی ... شاید، نمیدونم، شاید خدا هم دلش نمی خواد ... دلیلِ حالِ بدِ امروزمون شاید رفتارای دیروزمونه، بازم درس نمی گیریم ؟؟؟ یاد بگیر کسی رو مسخره نکنی، یاد بگیر تو ژنِ برتر نیستی ... ما هممون از خاکیم ... بترس از روزی که حساب بانکیتو ازت بگیرن و ملک و املاکت رو بگیرن، اون موقع چقدر فرق داری با بقیه ؟؟؟ تو برتر نیستی، شاید خدا داشت بهمون درس میداد !!؟

-----------------------------------------------------------------------------

برگشت ؟؟؟ نمیدونی به سودته یا نه، نمی دونی روزات بدتر میشه یا نه، نمی دونی چیزِ بیشتری به دست میاری یا نه، نمی دونی با انگیزه تر میشی یا نه ؟!؟ حواست به همه چی هست، سبک سنگین کردی، نه یکبار، ده بار بهش فکر کردی، صد بار شاید، چند ماه، تصمیم نهایی رو گرفتی، تلاشتو می کنی خودتو راضی کنی، بدتر از اون باید کسایی رو راضی که که نیازت دارند ... نمی دونی کی از برگشتِ تو خوشحال میشه کی ناراحت، اما تو بر میگردی ... حتی اگر به ضررت باشه، باید روحِ تازه ای تو این کالبدِ بی انگیزه دمید ... باید چیزای جدید دید، تجربه ی دیگه ای رو امتحان کرد ... یه برگه بردار، بنویس واسه چی داری میری، روزی که اونجا به مشکل خوردی یادت باشه واسه چی برگشتی ... دلیل هاتو خوب مرور کنی ... آخه می دونی که ما خیلی زود #یادمون_میره ...


لئو دیگه بزرگ شده

دست نوشته شماره 111

نوشته شده توسطِ اس جی



یه سالِ دیگه هم گذشت، چقدر تونستی به چیزایی که می خواستی برسی ؟؟؟ چقدر تونستی معنای واقعی انسان رو بیشتر از قبل درک کنی ؟؟؟ اسمشو نمی خوام بذارم آرزو یا رویا، اسمشو می ذارم هدف، چیزی که با تمامِ وجودت براش تلاش کنی اسمش میشه هدف، نه آرزو ... لئو دیگه بزرگ شده، اون تو سالِ جدید یه عددِ کامل رو یدک می کشه، می دونستین 28 عددی کامله ؟؟؟ لعنتی، پیر نشو ... لئو دیگه هدف های ریز و کوچولو نداره، هدف های لئو روز به روز داره بزرگتر و مفهومی تر میشه ... لئو داره واسه یه شیر شدنِ واقعی می جنگه ... دلش می خواد سلطانِ این جنگلِ لعنتی باشه ... یه سلطانِ دل رحم، یکی که عدالت رو به جای قانونِ جنگل به تصویب برسونه ... یه سلطان که به جای "بخور تا خورده نشی" جمله ی "بگیر دست، تا دستت رو بگیرند" رو توی جنگل باب می کنه ... یکی که دلش می خواد جنگل آروم باشه، ولی به جاش، جنگُ به صلح ترجیح میده ... یکی که تمامِ فکر و ذهنش پرچمِ عدالت توی قلمروی حکمرانیش هست و بس ... یکی که فقر رو نمی خواد ببینه، با این همه منابع چرا باید اصلاً فقر توی قلمروی لئو باشه ؟؟؟ لئو، برای شکار دنبالِ آهو نمی کنه، لئو نمیذاره کسی توی قلمروش با ترس از ناامنی شب رو صبح کنه، اون تمامِ فکرش درگیرِ قلمروشه ... لئو بزرگ شد، شاید اول زیر دست و پا له شد، شاید هیچکس فکرش رو نمی کرد روزی لئو بتونه یه قلمرو بسازه، شاید توی سخت ترین روزا لئو اشک ریخت ولی دووم آورد، شاید لئو همیشه تحت تاثیر رفتار بد اطرافیانش بوده، شاید اون روز به روز تنها تر شد تا جایی که به تنهایی عادت کرد و کم کم عاشقش شد، شاید لئو فکر می کرد که هیچی نداره اما پر از استعداد بود، شاید اونو نخواستنش، شاید ناخواسته بود ... اما اون الان یه ستونِ محکمِ برای این جنگل، نبودِ لئو خیلی ها رو به مشکل می ندازه، لئو از فرش به عرش رسیده ولی هیچوقت مغرور نمیشه ... لئو دائم از خداش می خواد که بهش ایمان بده، مغرور نشه، روزای بدش یادش نره، با همین روحیه بده و اینکه بتونه توی قلمروش هر روز بیشتر از دیروز عدالت و مهربانی رو گسترش بده ... لئو دیگه مثه قبل نیست، لئو دیگه بزرگ شده، لئو به سیزده بودنش افتخار می کنه، لئو تمامِ تلاشش رو می کنه برای هدفش ... لئو به خودش دروغ نمیگه، لئو می دونه یه پایان برای تلخی های زندگیش خیلی بهتر از تلخی های بی پایانه، پس به تمامِ خاطراتِ تلخِ خودش پایان میده، لئو خسته از خاطرات ... لئو برای هدف هاش جنگیده، هر چند توی این مسیر تنها بوده، تحقیر شده، هر چند همیشه زیر سایه ی اطرافیانش بوده، اما امروز لئو خودش قلمرو ساخته و هر کسی رو به این قلمرو راه نمیده، کسی که دعوتنامه نداشته باشه حقِ ورود به قلمروی لئو رو نداره، لئو خودش قوانین رو نوشته، قوانینی بر پایه ی احترام، صلح، مهربانی، معرفت ... کسی که قوانین رو رعایت نکنه لئو مجبوره باهاش بجنگه، لئو جنگُ به صلح ترجیح میده، می تونی امتحانش کنی ... لئو این روزا فقط در تلاشه قلمروی خودش رو گسترش بده، لئو می خواد بیشتر از هر کس به خودش ثابت کنه که روزای قبل گذشته و لئو می خواد خودش رو به خودش ثابت کنه ... نمیدونم، ولی حس می کنم خدا هم پشتِ لئو واستاده، بعد از اون همه سختی، آره خدا هم لئو رو دوست داره ...


مثه هر روز تکرار و تکرار ...

دست نوشته شماره 110

نوشته شده توسطِ اس جی



مثه غروبِ آفتاب توی طولانی ترین روز ... مثه راهِ بی برگشت ... مثه دو راهی، مثه توهم !!! مثه تاریک ترین صبح، درست مثه صُبحِ تاریک ... مثه روزایی که دیگه تموم شده، حالا مثه روزای جدید !!! مثه عجیب ترین روزا، مثه تکراری ترین روزا ... مثه خستگی، مثه شروعِ این بازی، مثه هر روز تکرار و تکرار  ... مثه صعود، مثه سقوط ... درست مثه فراز و نشیب های جاده های لعنتی ... مثه وقتی که نمی دونی، باید برگردی، باید بمونی یا باید هیچکاری نکنی و خفه شی !!! مثه اشتباهات، مثه شروع برای بهترین چیزها ... مثه خستگی، مثه شروعِ این بازی، و لعنتی، مثه هر روز تکرار و تکرار  ...

بعضی مسیرها بازگشتی ندارند، البته نمیشه گفت نمی تونی برگردی، می تونی برگردی ولی نمی تونی برسی همون جای قبلیِ خودت، می دونی که چی میگم ؟!! بعضی وقت ها مجبور به انتخاب میشی، انتخاب بین یه زندگی پر از بی پولی، پر از بی انگیزگی، پر از طعنه ی اونا به تو، پر از خستگی و پر از دل شکستن و اما یه زندگی محدود و اما تو این روزا با اُبُهَت، تن به دوری میدی اما دلت به آخر ماه ها خوشه ... تو با همه ی علاقه ات، با همه ی رویای بچگی تا الانت، اینو انتخاب کردی ... تو خودت حقِ انتخاب داشتی، پس با اینکه تکراری ترین روزهای تکراری رو داری می گذرونی با خودت تکرار کن که تو عاشقِ این کار بودی ... میدونم، انقدر از تکرار متنفری که این روزا عذابت میده ... میدونم، تکرار بی انگیزه گی میاره و بی انگیزه گی شاید افسردگی ... با خواب هایی که این روزا می بینی قشنگ مشخصه روحت می خواد از اینجا دل بِکَنه ولی جسمت نه ... جدا از اینکه آخرش کدوم یکی پیروز میشن، نباید برگردی به گذشته، حداقل الان نه ... به خودت وقت بده، بهش خوب فکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر، درست مثه اون روزی که تصمیم به رفتن گرفتی و الان پشیمون نیستی ... درست مثه وقتی که فهمیدی، بعضی وقت ها با موندت می تونی کمک کنی به اونایی که دوسشون داری و بعضی وقت ها با رفتنت ... رفتی، چون باید می رفتی ...


تو اشتباه ترین، اشتباهی ...

دست نوشته شماره 109

نوشته شده توسطِ اس جی



سخت ترین تصمیم های زندگیت دقیقاً زمانی ازت جواب می خواد که تو اصلاً موقعیتِ تصمیم گیریِ درست نداری !!! مثه این می مونه که تو ناراحتیِ بیش از حد یهو بخوای یه تصمیم بگیری که مطمئناً اون تصمیم چون احساسی هست یه تصمیمِ اشتباهه !!! رفتن، نرفتن !!! رفتن به جایی که می تونی راحت توی اتاقِ لعنتیِ خودت بشینی جلوی لپتاپت هر کاری دوست داری بکنی، با یه آهنگِ ملایم نوشته های توی مُخت رو تایپ کنی، یا با یه کم تمرکز بتونی کتابِ موردِ علاقه ات که گوشه ی کُمد داره خاک می خوره رو بخونی، یا اینکه مثلا بدونِ مزاحم و دردسر کُدهایی که توی مُخت شناور هستند رو بیاری رو کاغذ و بعدش هم تایپ و روز به روز پیشرفت و بهتر و بهتر شدن، یا ارتقاء زبان و وقت گذاشتن واسه چیزی که بهش علاقه داری ... رفتن به جایی که شاید بتونی ادامه تحصیل بدی !!! رفتن به سرزمینت ... جایی که شناختِ کافی روی خیابون هاش و حتی آدماش داری ... رفتن، رفتن به جایی که بتونی ورزش کُنی بدونِ مزاحم، بدونِ دردسر ... بتونی درس بخونی، بتونی فکر کنی، بتونی مثه قدیم بنویسی !!! بدونِ مزاحم، بدونِ دردسر ... بتونی مُخت رو آروم کنی که پشتِ سرِ هم به تو نگه تو اشتباه ترین، اشتباهی ... بتونی جایی که می خوای بری و ده نفر دنبالت نیفتن !!! بتونی فکر کنی، بتونی مثه قدیم ... رفتن یه طرفِ ماجراست، طرفی که می تونه یادآورِ گذشته ی خوب و قشنگت باشه، روزایی که آزادانه زندگی می کردی و آزادانه فکر !!! رفتن به جایی که غمت خوردنِ یه چیپس و یه قسمت از سریالِ طنزت بدونِ مزاحم نباشه !!! رفتن به جایی که مجبور نباشی واسه اینکه خودتو اثبات کنی با کسی بحث کنی و مجبور نباشی دلخوری پیش بیاری تا طرف حسابِ کار دستش بیاد !!! رفتن ... فکر کردن بهش از یه طرف می تونه خیلی جذاب باشه و از یه طرف ترس و استرس همراهشه ... نرفتن !!؟

نرفتن، به جایی با شرایطِ جدید !!! این شرایط معلوم نیست تا چه حد می تونه خوب باشه، از اینجایی که هستی بهتره ؟؟؟ شرایطِ جدید چقدر می تونه بدتر باشه و اصلاً چه سرنوشتی واست رقم می زنه ؟؟؟ نرفتن، به همون بحث های همیشگی ... اگر اینجا مجبوری با کسی بحث کُنی که دیگه شاید بعد از یکی دو سال هیچوقت نبینیش، اونجا شاید با کسی بحث کُنی که هر روز مجبور به چشم تو چشم شدنش بشی ... نرفتن به جای جدید !!! نرفتن به جایی که شاید پسرفت محسوب بشه، شاید بدجوری انگیزه اتو ازت بگیره ... نرفتن به سرزمینِ خودت !!! نرفتن به همونجا که مَردمش با طعنه باهات حرف زدن، قبولت نداشتن، فکر می کردن تو یه مُرده ی متحرکی ... نرفتن به همونجا که قشنگ ترین کوچه هاش، تو رو یادِ تلخ ترین خاطرات می ندازه !!! همونجا که مجبوری واسه اینکه از ذهنت پاکش کُنی، دراز بکشی و خیره به آسمونِ از همیشه تاریک تر، به خودت، به دنیا، به همه هستیِ موجود فحش بدی !!! تهش بازم بی فایده ست ... همونجا که پُر از اشتباه بودی، همونجا که پُر از غلط ...

تو تازه اولِ راهی ... اولِ یه راهِ طولانی ... نمی دونم شاید بزرگترین آدما هم یه روزی قدم هایی که رفتند رو برگشتن !!! شاید این برگشتن به معنای پسرفت نباشه ... دقیقاً مثه مبارزه ای که تو گاهی واسه مُشت نخوردن از حریفت مجبوری چند قدم عقب بکشی و بعدش تو یه ضدِ حمله بهش آسیب بزنی ... شاید این قدمِ رو به عقب تو رو به عقب نکشه ... شاید فکرت اشتباه نباشه ... شاید هم پُر از اشتباهی ... شاید هم تو اشتباه ترین، اشتباهی ... به هر حال، این دو راهِ لعنتی بدجوری فکرت رو مشغول کرده، با اینکه ازت می خوان که بمونی تو هنوز نمی تونی تصمیمِ درستی بگیری ... نمی دونم، اونا انقدر با معرفت اند که ازت می خوان بمونی چون دوست دارند و به فکرت اند ؟؟؟ یا انقدر بی معرفت که دو روز بعد همه چی یادشون میره ؟؟؟ مثه همین چند ساعت پیش ... تو خودت بهتر از هر کس می دونی، اون آدمی که بتونه یه اتفاقِ تلخ رو دو سه سال حتی بیشتر توی ذهنش نگه داره و پاک نکنه، بیخیالِ یه همچین ماجرایی نمیشه و مطمئناً تا دو سه هفته سنگین تر از همیشه هست و دیگه تصمیماتِ جدی تر رو همون شب میگیره !!! اشتباه دقیقاً از خودت شروع میشه ... خیلی ها، لیاقتِ خنده های تو رو ندارند، بیش از حدِ هر کسی بهش نخند ... خودت یکی رو انقدر می بری بالا که دیگه نمی تونی با طناب هم بِکِشیش پایین ... ارزشِ خودتو بیشتر بدون ... انقدر ناراحت هستی که معذرت خواهی چند باره ی اونا هم روت تاثیر چندانی نداره ... تو فرق داری، تو وقتی ناراحت میشی جنگُ و دعوا راه نمی ندازی و پشتِ سرِ طرف حرف نمی زنی ... تو فقط بیشتر از همیشه میری تو خودت ... تو فرق داری ... تو اشتباه ترین، اشتباهی ...


پاسخِ خون، خون است ...

دست نوشته شماره 107

نوشته شده توسطِ اس جی






ای دنیای لعنتی، ای اعرابِ خود را به خواب زده، ای تمامِ کشور های دهان بسته شده با پول، بیدار شوید ... ما فقط خدا را داریم، هر روز ما خانواده ها و انسان هایی را از دست می دهیم ... ما فقط خدا را داریم ... این را در تمامِ دنیا پخش کنید، ما هر روز اینجا شهید می دهیم، آیا ما تروریست هستیم ؟؟؟ جنگ های لعنتی ساخته ی کشورهای استعمارگر برای چپاول و غارتِ بیشترِ کشورهای دیگر ساخته و طراحی می شوند !!! کی می خواهید بفهمید ؟؟؟ تا کی می خواهید برچسب های پول بر دهانِ خود بزنید و تا کی می خواهید نبینید !!؟ جنگ از بهشت، جهنم می سازد ... از دریا، کویر ... از بهار، پاییز ... از امنیت، ترس ... از سکوت، صدای بمب ... از انسان، حیوان ... از زنان و دختران، تجاوز ... از بعضی مردان، شهید ... از کودکان، مرد و از بعضی مردان، نامرد !!! از راست، دروغ می سازد و  از شهر، خرابه ... جنگ تمامی ندارد !!!

تعجب از کشورهایی است که می دانند این جنگ روزی به داخلِ مرزهای آنها نیز کشیده خواهد شد، اما با دلارهای خود، هیزمی بر آتشِ جنگ می ریزند و انگار که نمی فهمند ... نمی بینند ... کودکانِ بی گناهی که در جنگ شهید می شوند، زنانی که بیوه می شوند، دخترانی که زن ... نمی بینند !!! نمی خواهند که ببینند ... اما پاسخِ خون، خون است ... فراموش نکنید، خون های پاکی که امروز توسطِ دلارهای شما ریخته می شود، روزی تختِ پادشاهیِ شما را می شورد و با خود می برد ... روزی پرچمِ سبز شما را پایین می آورند، روزی پرچم های ستاره دارِ شما را به آتش می کشند و روزی پرچمِ سیاهِ شما را سفید خواهند کرد !!! پاسخِ خون، خون است ... فراموش نکنید، روزی کج فهمی های شما کار می دهد دستتان ... تا کی می خواهید نفهمید !!! تا کی ؟؟؟



دانلود ویدئو با کیفیت 1080P با حجم 33 مگابایت


دانلود ویدئو با کیفیت 480P با حجم 6 مگابایت


مشاهده ویدئو در نماشا


فقر توی سرزمینم پابرجاست ...

دست نوشته شماره 106

نوشته شده توسطِ اس جی



تقریبا دو سال پیش، یعنی خرداد 94، یادته ؟؟؟


"مطمئنم از این زندگی خلاص میشم، مطمئنم ... یه روزی که این پست ها رو بخونم و بگم، یادش بخیر، چه سختی ها که نکشیدیم ... من باجامو دادم، به این دنیای لعنتی تا دلت بخواد باج دادم ولی به آدماش نه !!! می رم، می رم و حقمو می گیرم تا همه بدونن من به هیچکس اهلِ باج دادن نیستم، من جنگُ به صلح ترجیح می دم ..."


نمی دونم، تا چه حد خلاص شدم ... دقیقا وقتی که می خوای دیگه همه چی رو فراموش کنی، یهو یه چیزی تو سرت تیر می کشه و می فهمی که داستان فرق کرده ... داستان، همون داستانِ قدیمی ... خاطراتِ لعنتی ... واسه همینه که گاهی آلزایمر می تونه کمکِ بزرگی بهت بکنه ... گاهی باید دفن کرد تمامِ خاطراتِ لعنتی رو ... نمی دونم، میشه ؟؟؟ وقتی عکسِ پروفایلت رو کلمه ی Start گذاشتی می دونستی که خیلی چیزا رو می خوای شروع کنی ... شروعِ متفاوت ترین روزهای عمرت، شروع بر پایانِ تمامِ تنبلی ها و اشتباهاتِ گذشته ... بیشتر از اون چیزی که باید باج می دادی به این دنیا و آدمای لعنتیش باج دادی ... پس باید شروع کرد ... دو سالِ پیش دقیقا تو همچین روزهایی حالت از اینکه اعتماد می کنی و اعتماد نمی کنن بهت بهم می خورد ... شاید نتونی آدمای گذشته رو برگردونی توی زندگیت، شاید یه پل وقتی شکسته باشه دیگه نشه ترمیمش کرد، شاید یه صدا فریاد بشه دیگه نشه آرومش کرد، ولی خب، می تونی آدمای جدید بسازی تو زندگیت و می تونی پلِ جدید بسازی و حتی می تونی واسه صداهای بلند یه پنبه بکنی تو گوشت و با خیالِ راحت تمرکز کنی ... نگو نمیشه، میشه ... قبول دارم، خاطرات رو نمیشه هیچ جوره پاک کرد، حتی اگر صد نفر جای یک نفر بیان تو زندگیت باز وقتی یه جا اسمش میاد یهو صد تا خاطره از جلوی ذهنت رد میشه و تو باز دلتنگ میشی ... کاش اصلا هیچوقت خاطره با کسی نسازی ... هیچ چیز تو این دنیای لعنتی اَبدی نیست ... رفیق رو از دست میدی، عزیزاتو یه روز از دست میدی، شاید پولای حساب بانکیت رو، موقعیتِ کاریت رو، ماشینِ زیرِ پات، خونه ی محل زندگیت، همسایه هات، شرایطِ خوبِ جامعه ات، یا حتی شرایطِ خوبِ روحیت ... همه چی، یه روز از دست میدی و هر کدوم از اونا به همون مقدار که بخشی از وجودت رو تشکیل داده بوده، از وجودت جدا می کنه و با خودش میبره !!! دل بستی به پولات ؟؟؟ دل بستی به موقعیتی که توی محلِ کارت داری ؟؟؟ دل بستی به ماشین و محلِ زندگیت ؟؟؟ تا حد وابسته شدی ؟؟؟ فکر کردی بهشون که شاید یه روز همشون رو با هم یا جدا جدا از دست بدی ؟؟؟ اگر بهش فکر نکردی، خیلی خوب بهش فکر کن، اونوقت وقتی توی محلِ کارت صحبت از وام میشه تو خودت پا پیش نمیذاری مثه کسایی که هیچ نیازی به وام ندارن و الکی میگن ما خیلی نیازمندیم !!! وقتی دل بسته به پول نباشی دیگه نیازی هم بهش نداری ... بعضی ها هستند همیشه خودشون رو نیازمند نشون میدن !!! انگار که یه میلیارد هم نمی تونه چاله چوله های اقتصادیِ ایشون رو برطرف کنه !!! خدا نکنه ما اینجوری بشیم ... خدا نکنه !!!

از خاطرات همین بس که گاهی لبخند میاره رو لبات !!! گاهی هم ... این طبیعتِ زندگی رو نشون میده، باید یه چی بدی تا بتونی یه چی بگیری ... بعضی وقت ها نمی تونی هیچ کاری بکنی ... باید از دست بدی تا بتونی به دست بیاری ... مثلا واسه رسیدن به هدفت مجبوری شهرِ زندگیت رو ترک کنی و همین موضوع شاید باعث بشه خیلی ها تو رو فراموش کنند و خیلی ها رو تو مجبور باشی فراموش کنی و خیلی ها رو بخوای فراموش کنی !!! یه روز پول نداری، فکرت آزاده، وقتت آزاده ... یه روز پول داری، فکرت درگیر، وقتت پُر !!! یه روز تصویر هست، صدا نیست، یه روز صدا هست، تصویر نه !!! یه روز خواب می تونه کمک کنه و یه روز بیداری !!! وقتی همه ی زورت رو زدی و نتونستی شرایط رو عوض کنی، بتمرگ سر جات !!! این تنها توصیه ای هست که می تونم بهت بکنم ...

و اما رنگ ها ... این روزها رنگ هایی هستند که به دنبالِ آزادی می گردن !!! آزادی ای که خودشون هم نمی تونن ازش یه تعریفِ درست و جامع بدن !!! یکی آزادی رو توی رقصیدن وسطِ خیابون می بینه، یکی آزادی رو توی پخشِ موزیکِ خواننده ی محبوبش توی صدا و سیما می بینه، یکی هم روزه نمی گیره ولی فقط صدای ربنای یه شخصِ خاص رو می خواد که گوش بده !!! درست به تاریخ نگاه کن، آدمای مظلوم و اخلاق مدار، آدمای با خدا و متین، آدمای صبور و پاک همیشه تنها بودن ... وقتی می بینی هزار تا بازیگر و نویسنده و غربی و شرقی از یه رنگ دارن حمایت می کنند حداقل، تو رو خدا حداقل یکبار خوب بهش فکر کن ... چرا !!؟ چرا بیشتر اونایی دارن جیغِ بنفش می کشند که برج های بزرگ و کوچیک توی شمالِ پایتخت دارن ؟؟؟ اونایی که آزادی رو توی رفتن به کشورهای خارجی و لب ساحل می بینند !!؟ اونایی که ماشین هایی سوار میشند که فقط پولِ یه چراغش می تونه چند ماه یه خانواده ی پایین شهر رو سیر کنه !!! اونایی که درد ندارند ... اونایی که غم ندارند ... اونایی که دنبالِ هوا و هوس اند ... بیخیال ... تا بوده همین بوده ... آدمای پولدار همیشه دغدغه ی این رو داشتن که چطوری پولشون رو بیشتر کنند و چطوری از جهلِ بقیه استفاده !!! چطوری سناریو بچینند و دم از آزادی بزنند ... چطوری به رغیب توهین کنند تا خودشون رو ببرند بالا !!! چطوری لبخندِ دروغ بزنند ...

توی اون شلوغی ها و رقص و پایکوبی و مثلا جشنِ پیروزی هیچکس، حتی یه نفر، کفش های پاره ی کودکی که خسته  از همه ی این هیاهو ها بود رو ندید ... ما در قبالش مسئولیم !!! هیچکس از فقر یاد نکرد، انگار که همه یادشون رفته ... آینده رو به چی فروختید ؟؟؟ به یه شب رقصیدن !!؟ فقر توی سرزمینم پابرجاست ... درست تا زمانی که فقر رو نتونیم ببینیم ... کارگرِ معدنی که جونش رو از دست میده دیده نشه، اما بچه پولداری که هیچ چیز نمی تونه سیرش کنه هر روز بیشتر از قبل دیده بشه ... فقرِ اقتصادیِ مردم تا زمانی که فکری به حالِ فقرِ فرهنگی نکنند پابرجاست ... وقتی خودمون می خوایم، هیچکس نمی تونه کاری واسمون بکنه !!! مگر این نیست که خداوند می فرماید : "خداوند سرنوشت هیچ قومی و «ملّتی» را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنها خود تغییر دهند" ... روزی تغییر خواهیم کرد و این تغییر به نفعِ مردم است ... حداقل، امیدوارم، امید دارم ...


با تمامِ غروری که داری گاهی ...

دست نوشته شماره 105

نوشته شده توسطِ اس جی



نیومدی هزار کیلومتر دورتر از خونه که یه پاتو بندازی روی اون پات و فقط از خدا بخوای همه چی درست بشه !!! نیومدی که این روزا هم مثه روزای گذشته سپری بشه !!! همون روزا که پُر از شکستنِ دل بود، پُر از ضربه ی روحی، پُر از بی پولی، پُر از خورد کردنِ اعتماد به نفست، پُر از دروغ های اونا و پُر از ساده بودنِ تو !!! نه ... قرار نیست اینجوری تموم بشه، قرار نیست تو با رفتارای بچه گونه ی چهار نفر بیخیالِ آینده ای بشی که قرار هست واسه خودِ لعنتیت بسازی ... قرار نیست کم بیاری، قرار نیست بگن نمی تونی و تو باور کنی که نمی تونی ... قرار نیست اشتباهاتِ گذشته رو تکرار کنی، وقتی یه اتفاق تو زندگیت بهت ثابت می کنه که می تونست خیلی بد تموم بشه واست و خوبه که الان اینجایی ... قرار نیست با حرفاشون، با اعتقادی که از رفتارِ تو دارن، با چیزی که از توی ذهنشون از تو ساختن، تو کم بیاری و مدام به خودت یادآوری کنی که نمی تونی !!! اشتباه نکن ... می تونی و خودت بهتر از هر کسی می دونی که می تونی ... یادته می گفتی میرم حتی اگر توی این مسیر تنهاترینِ تنها باشم ؟؟! الان موقعشه ... این گویِ لعنتی، اینم میدوون !!!

گاهی باید فاصله گرفت ... هزار کیلومتر هم باور کن کمه ... بُعدِ مسافت رو نمیگم، گاهی باید آدم رو ولش کنن به حالِ خودش ... نیاد بگه چرا با من اینجوری هستی !!؟ نیاد بگه چته، چرا تو خودتی !!؟ نیاد پاتو با دستش قلقلک بده وقتی می دونه از اینکار متنفری ... نیاد بگه، ناهار ؟؟! نیاد و خلوتت رو به هم نزنه ... نیاد واسه یک میلیاردمین بار یک آهنگِ احساسی رو بذاره و باهاش بخونه !!! نیاد و داد و بی داد نکنه ... نیاد وقتی تو خوابی چراغِ لعنتی رو روشن نکنه !!!

تو نیومدی هزار کیلومتر دور تر از تمامِ زندگیت که امروزتِ دقیقا مثه دیروزت باشه !!! نه ... یادت نیست می گفتی "من دیدم که امروز، فردایِ دیروز بود" ؟؟؟ یادت رفته می گفتی "دیگه نمی خوام دست" ؟؟؟ تو اومدی اینجا، همون وعده ای که همیشه به خودت می دادی رو محقق کنی ... واقعی ... کاملا مستند ... دقیقا درست می گفتی "آدمای اینجا فرق دارن" ... دقیقا درست بود وقتی می گفتی "آدمای اینجا وقتی لبخند به لب / میبینن می خوان ... ... ..." !!! و امیدوارم درست باشه وقتی گفتی "دوباره یه روز میرسه که بشیم، آدمای خوب" ... امیدوارم ...

خودت بهتر از هر کسی می دونی که تمامِ اشتباهاتِ گذشته می تونه بهت درس بده ... گاهی بر می گردی به گذشته، خوب که فکر می کنی می بینی باید یه سری اشتباهات رو حتما، حتما و حتما انجام می دادی تا برسی به امروزت ... بعضی از اشتباهات رو نمیشه انجام نداد، امروز نباشه قطعا، شک نکن فردا اتفاق میفته ... چه بهتر که زودتر انجامشون دادی تا زودتر ازش درس گرفته باشی ... شک نکن تو با ضرباتِ خجری که خوردی الان پوست کُلفت شدی ... شک نکن نبودِ اشتباهات از تو یه بچه سوسولِ عوضی می ساخت که الان چشمش دنبالِ قهوه های رنگارنگ بود !!!

می ارزید ؟؟؟ نمی دونم ... شاید 6 ساعت سفرِ شهری فقط واسه خریدنِ یه کتاب زمانِ زیادی باشه، مخصوصا وقتی برسی اونجا و فروشنده تو چشمات زل بزنه و بگه "تموم کردیم، شاید فردا" !!! شاید با دلخوری تموم شد ... شاید روزِ قشنگ رو یهو با روزِ بد تموم کردی ... شاید فکر کنی اشتباه کردی ... نمی دونم، شاید و شاید ... اما گاهی وقت ها باید به بعضی ها بفهمونی چیزی که واسه تو جدی باشه و واسه اون شوخی، نباید دستمایه ی خنده و مسخره بازی قرار بگیره ... تو جدی هستی و هدف داری !!! به خودت هم فهموندی که خنده و لبخندِ زیادی باعث میشه ابله فکرِ بد بکنه !!! خیال کنه خبریه ... نه برادر، خبری نیست ... تو با تمامِ غروری که داری گاهی ... گاهی بیش از حد خاکی برخورد می کنی و این به نفعت تموم نمیشه ... واسه بعضی ها باید خودتو به خاک بمالونی چون لیاقتشو دارن، اما واسه بعضی ها باید از بالا به پایین برخورد کنی، چون لیاقتِ رفتارِ قبلیِ تو رو نداشتن !!! یادت نره برادر، هر کُنشی، یک واکنشی داره ...


عکس ها دروغ اند !!!

دست نوشته شماره 104

نوشته شده توسطِ اس جی



بی اهمیت به زندگی، بی اهمیت به عشق !!؟ بی اهمیت به رفت، یا حتی بی اهمیت به برگشت ... بی اهمیت به خنده های اونا، بی اهمیت به اتفاقاتِ اطراف ... بی اهمیت به ماشینِ سیصد میلیونی، بی اهمیت به طبیعتِ رنگارنگ، بی اهمیت به آدمای صد رنگش !!! بی اهمیت به خوردن، بی اهمیت به پول ... بی اهمیت به فرصت های از دست رفته، بی اهمیت به اونایی که فقط حساب می کنن !!! بی اهمیت به تو ... بی اهمیت به گذشته ... بی اهمیت به خونه های لوکسِ بالاشهر، بی اهمیت به استخرِ هشت میلیاردی !!! بی اهمیت به مرگ، بی اهمیت به زندگی ... بی اهمیت به سفیدی موهات ... بی اهمیت به پیری، بی اهمیت به جوونی !!! بی اهمیت به غذا، بی اهمیت به شکم !!!

وقتی دوستت واست حساب می کنه که توی 24 ساعتِ گذشته، 17 ساعتش رو خواب بودی تازه می فهمی که چقدر بی اهمیت شدی، به همه چی ... اون موقع ست که تازه می فهمی خیلی فرق داری، با اونایی که سگ دو می زنن واسه پولِ بیشتر و همیشه از زندگی و اجاره خونه اشون می نالند !!! فرقِ تو با اونا شبیه یه لاک پشتی هست که بالاخره به مقصد می رسه ولی اونا خرگوشی هستن که روی تردمیل با بالاترین سرعت بدو بدو می کنن !!! سگ دو ... جوری له له می زنن واسه پول و زندگی که حالِ تو رو بهم می زنن !!! آدم بالا میاره این همه حماقت، حماقتی که شاید یه روز خودت هم درگیرش بشی ... پس از خدا بخواه، انقدر بهت ایمان بده که درگیرِ خُزَعبلاتِ این دنیای لعنتی نشی ... این زندگیِ فانی حالتو بهم می زنه ... بدتر از اون اینه که تو بخوای ادامه بدی، یادت بره مرگ رو !!!

وقتی زندگیِ اونا رو می بینی که از بیرون چقدر زیبا به نظر می رسه، وقتی می بینی یه مادر رو، یه پدر !!! یه همسر ... عشق های عجیب و مثال زدنی، عکس های جور وا جور از ظرف های پر از غذاشون، از تفریح های جالبشون ... از خنده های توی عکسشون ... از قلب های زیر پُستاشون ... از دور می بینی و فکر می کنی بهترین زندگی واسه اوناست ... خوشحال میشی که رفیق های قدیمی چطور دارن از زندگی لذت می برند، می گذره !!! می گذره و تو سر در نمیاری از این همه دو رو بودن !!! تعجب می کنی مگه میشه یکی از صفر بودنِ خودش صد نشون بده !!؟ متعجبی ... مثه یه کاسه پُر از کیکِ شکلاتی می مونه که از دور اینجوری دیده میشه و وقتی بهش می رسی می بینی بوی تعفنش حالتو بهم می زنه ... کی مجبورمون می کنه انقدر به رفتارِ آدمای دیگه در موردِ زندگیِ شخصیمون اهمیت بدیم !!؟ کی مجبورت کرده از غذای سر سفره ات عکس بگیری و پستش کنی که آره من و غذای خوشمزه امون همین الان یهویی !!! که چی ؟؟؟ مسخره نیست ؟؟؟ وقتی به فکرِ طلاق از همسرت هستی چرا به دروغ میگی بهترین مردِ روی کره ی زمین هست که با تو ازدواج کرده ؟؟؟ مجبوری مگه از تفریحاتت با لبخند های مسخره ات عکس بندازی و بعد کاشف بعمل بیاد که قبل از همون عکس فُحش می دادین به هم و قهر بودین !!! حتی بعدش ... کی تو رو مجبور کرده بود توی سنی ازدواج کنی که بعدش اینجوری حسرتِ آدمای تو خیابون رو بخوری ؟؟!

همشون، همون کیکِ شکلاتی ای هستند که از دور فقط خوشمزه به نظر می رسند، نزدیک که می رسی نمی تونی حتی واسه چند ثانیه بهش نگاه کنی !!! آدما این روزا خیلی فرق کردند، نمیگم از لذت های زندگیت عکس نگیر، از خوشی هات، از تفریحات، من فقط می گم خودت باش ... وقتی بهت خوش می گذره، نشون بده، وقتی هم از چیزی ناراحتی، نشون بده ... به خودت که نمی تونی دروغ بگی !!! وقتی به خودت دروغ میگی واسه خودت یه قفس درست می کنی، وقتی کسی تو رو بندازه توی قفس شاید بتونی یه روز ازش فرار کنی ولی وقتی خودت واسه خودت قفس درست کنی باید اول از همه سرِ خودت رو از بدنت جدا کنی برای رهایی ... بلفرض که چهار نفر رو هم پیچوندی ... تهش که چی !!؟ با مزه مزه کردن، تلخی شیرین نمیشه !!! تلخ همیشه تلخ می مونه چون طبیعتش اینه ... پس عکس ها رو باور نکن، این روز ها عکس ها دروغ اند !!!


آخرِ خط رسیدی ...

دست نوشته شماره 103

نوشته شده توسطِ اس جی



"اون موقع جوابِ پیامت رو نمیدم" این یعنی آخرِ خط رسیدی ... یعنی این همه پیشرفت، این همه آرزوهای تحقق یافته، این همه حس های نو و جدید، این همه احترام، این زندگیِ نو همه و همه نمی تونه کمکی توی این یه موضوع به تو بکنه ... تو باید قبول کنی، آخر خط رسیدی ... چقدر می خوای توی باتلاقی که خودت با دستای خودت ساختی دست و پا بزنی ؟؟؟ تا کی می خوای بشینی و به گذشته ای فکر کنی که عمرا دیگه برگرده ... تو دلت واسه گذشته تنگ شده ؟؟؟ منم دلم واسه پدربزرگم تنگ شده !!! می تونم ببینمش ؟؟؟ حتی توی خواب !!! می تونم ؟؟؟ نه ... باید قبول کنم اون مُرده ... تو هم قبول کن برگشت به گذشته ای که هیچ جوره به الانِ تو ربطی نداره، امکان پذیر نیست ... آخرین گلوله ها رو هم سمتِ هدف های سوخته و تموم شده شلیک کن ... تو چیزی نمی تونی شکار کنی ... فقط داری وقتت رو تلف می کنی و در واقع داری تیر ها رو حروم می کنی !!! شاید لازم باشه یه بارم که شده اسلحه رو بگیری سمتِ خودت و بنگ، شلیک کن !!! همیشه شرایط اون جوری که ما می خوایم پیش نمیره، اگر می تونی تغییرش بدی بسم الله، وقتی نمی تونی خفه شو بشین سرِ جات !!! به صدا ها خوب گوش بده، اعتماد به نفسِ تو رو کسایی کشیدن پایین که واسه خودت، تو دنیای خودت، تا می تونستی بُردیشون بالا !!! کسایی از تو خواستن از زندگیشون حذف بشی که تو خیلی ها رو واسه وارد کردنِ اونا از زندگیت حذف کردی !!! کسایی به شعور تو توهین کردن که تو بیش از اندازه قبولشون داشتی !!! کسایی بهت دروغ گفتن که ... هی ... فایده نداره !!! صحبت کردن از گذشته ای که خودت خرابش کردی فایده ای نداره ... گذشته ای که تو به بعضی ها بیش از اندازه اشون اعتماد کردی، به بعضی ها بیش از اندازه اشون بها دادی، به بعضی ها بیش از اندازه رفاقت نشون دادی ...

شروع کن ... پله ها رو یکی یکی بالا برو ... تو واسه این ساخته نشدی که یه گوشه بشینی هدر بدی تمامِ وقت هایی که داشتی و داری ... تو واسه این ساخته نشدی که هدر بدی این مغزِ لعنتی رو !!! تو واسه یه تغییر به دنیا اومدی ... تغییرِ بزرگ ... به خودت، به دنیا نشون بده که چه کارایی بلدی ... نه فقط به خودت، نه فقط به دنیا، بلکه به اون لعنتی هایی که تو چشمات نگاه کردن و گفتن نمیشه، نمی تونم، نمی خوام ... درسته، تو آخرِ خط رسیدی، پس خطت رو عوض کن !!! خط جدید حتما، حتما، حتما می تونه کمکت کنه ...

بگذریم ... بعضی ها دلشون می خواد با تلف کردنِ وقتشون جلوی تلویزیون واسه یه برنامه ی طنزِ مسخره ی یه شخص با موهای جو گندمی که معلوم نی فازش چیه و دلش واسه گنده شدن می خواد به همه گیر بده، بگذره !!! بعضی ها دلشون می خواد با آموزش های مسخره یه سایت و فکر کردن به پولِ بیشتر سرشون رو گرم کنن !!! بعضی ها دلشون می خواد با سرک کشیدن به اینور و اونور واسه دو قرون پولِ بیشتر وقتشون رو هدر بدن !!! بعضی ها دلشون می خواد با فکرِ به اینکه زرنگ اند، زندگیشون رو بگذرونن !!! بعضی ها دلشون می خواد با بازی بینِ کلماتِ میشه، نمیشه، میشه، نمیشه، شاید بشه وقتشون رو بگذرونن !!! بعضی ها دلشون می خواد جایی که هستن چاه بکَنَن به جای اینکه تونل بزنن !!! بعضی ها دلشون سراب میخواد تا آب !!! کنارِ این بعضی ها بودن سخته، چون هر چقدرم سعی کنی رفتارشون روت تاثیر میذاره اما جوری زندگی کن که مثه همیشه، اونا باشند که از تو تاثیر می گیرند ... اونا باشند که بخوان جای تو باشند !!! مثه گذشته، تو می تونی، مطمئنم ...


خب ... سال نو شد !!!

دست نوشته شماره 102

نوشته شده توسطِ اس جی



ساک رو ببند !!! باید برگردی ... روزا خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر می کنی گذشتن !!! بر می گردیم به یک سالِ قبل همین موقع !!! پر از استرس ... یعنی کجاست ؟؟؟ سخت نیست بیدار موندن تا خودِ صبح ؟؟؟ هوا گرمه یا سرد ؟؟؟ چه مسخره بازی ای بود ... بیخیال ... حتی نمی خوام بهش فکر کنم !!!

سال نو شد، اما توقع نداشته باش یهو همه چی عوض بشه، تو هنوز همون آدمی و آدمای اطرافت هم همون !!! تغییرات به همین راحتی شکل نمیگیره، واسه تغییر دادنِ اطرافت اول باید شکلِ رابطه ی خودت رو با اطرافت عوض کنی ... دیگه حق نداری مثه گذشته باهاشون بگی بخندی، حق نداری خیلی نزدیک بشی بهشون، حق نداری ازشون چیزی بخوای، حق نداری تو دید و بازدید ها جوری بگیریش تو آغوش که انگار شصت ساله ندیدیش !!! البته از اونور هم از خیلی چیزا راحت میشی، دیگه راحت میشی از چرت و پرت هایی که اون می گفت و تو مجبور بودی گوش کنی، از شوخی هایی که شاید فراتر از شوخی بود !!! راحت شدی از درگیری های کوچیک و بزرگی که منجر به اتفاقاتِ عجیب تر میشد !!! خب ... سال نو شد !!! قبول ...

هر کس وقتی سال نو میشه با خودش میگه دیگه اینکارو نکنم اونکارو نکنم، اما به نظرِ من بیشترِ کارهایی که نکردی رو باید انجام بدی، نتونستی یه آدمِ خوب باشی ؟؟؟ نتونستی دستِ یه نیازمند رو بگیری ؟؟؟ نتونستی عاشق باشی ؟؟؟ نتونستی فقر رو از جامعه ات کم کنی ؟؟؟ نتونستی تو درست موفق باشی ؟؟؟ نتونستی تو کارت بهتر و بهتر باشی ؟؟؟ نتونستی تو یادگیریِ کاملِ یک زبانِ خارجه موفق باشی ؟؟؟ نتونستی ارزشِ خودت رو بالاتر از پول بفهمی و درکش کنی ؟؟؟ نتونستی بیخیالِ قهوه های تلخی بشی که با تو تلخ تر از همیشه رفتار می کنند ؟؟؟ نتونستی فراموش کنی ؟؟؟ نتونستی شروعِ جدیدت رو با یه شروعِ جدید تر جشن بگیری ؟؟؟ نتونستی خدای خودت و خودت رو بیشتر بشناسی ؟؟؟ نتونستی کتابِ های موردعلاقه ات یا کتاب هایی که نیاز داری بخونی رو، بخونی ؟؟؟ نتونستی واسه تناسبِ اندامت بیشتر از قبل ورزش کنی ؟؟؟ نتونستی خودت باشی ؟؟؟ نتونستی نتونستی های دیگر که می تونم تا صبح واست بگم و با هر کدوم یه ساعت ببرمت تو فکر !!!

نتونستی ؟؟؟ خب، قول بده بتونی ... شروع کنی ... روزی میرسه که حسرتِ ثانیه های این زمان رو می خوری و اون وقت دیگه خیلی دیر شده، پس انجامش بده ... دیگه از هیچی ترس نداری و خودت خوب می دونی باید مثه گذشته دل نبندی به هر چیزی ... جزء خداوندِ متعال همه چیز فانی است ... پس دل به چیزی نبند که می دونی از دستش میدی !!! تلاشت رو بیشتر از قبل بکن، نه برای پول بلکه برای اینکه به خودت و آیندگانی که در موردِ تو حرف می زنن ثابت کرده باشی، برای تو هیچ سدی وجود نداره ...


خدا همین حوالیه

دست نوشته شماره 101

نوشته شده توسطِ اس جی



1. تو خونه نشستی و پای لپتاپ !!! تو رو یادِ روزای قبل می ندازه که پُر از استرس بود، این بار استرس و فشارِ عصبی با هم می خوان تو رو از پا در بیارن، با اینکه عید هست، تو هر روز به روزی که باید برگردی و سیزده رو توی یک شهرِ دیگه سپری کنی فکر می کنی !!! فرودگاه، به همه گفتی میری واسه 66 روز !!! استرسِ اون شبِ لعنتی ... هیچی نداری واسه مبارزه با سگی که از لای پات رد میشه !!! هرچند خوب که به چهره اش نگاه می کنی می بینی اون از تو بدتره، حالش گرفته است !!! سگ های شهرُ بچه سوسولا می برن دامپزشک که یه وقت سرما نخورده باشه یا اینکه دستشوییِ مشترک دارن با انسان ها ولی این اینجا شده سگِ ولگرد !!! خلاصه با اینکه باید از روزا لذت ببری از آینده می ترسی و دلت نمی خواد دوباره به فشارِ عصبی ای که یه مُشت روانی واست می سازن برگردی !!! اما ... مجبوری ... شروع میشه !!! باز هم همون فشار ها ...

2. بعد از سه هفته حاضری کُلی خرجِ رفت و آمدت کنی ولی بری !! مسخره ست !! ولی حتی شده واسه یک روز ... انقدر درد داری که نمی تونی تحمل کُنی، ولی با یه دُکترِ شیفتِ روزِ تعطیل سر و تهش رو هم میاری ... بیخیالش میشی !!! شده سرت با بدنت زاویه ی 90 درجه تشکیل بده و تو بازم به دوییدن ادامه بدی، میدی !!! عیب نداره ...

3. روزا داره بهتر میشه !!! ماه مبارکِ رمضان ... بهت داره خوش می گذره، ولی هنوزم از اون دو هفته ی بعدش ترس داری و بازم استرس و بازم فشارِ عصبی !!! نمی دونی می خوان چه بلایی سرت بیارن ... بلاتکلیفیِ عجیب غریب !!! کی میگه اینا همش خاطره میشه ؟؟؟ نمیشه !!! اگرم بشه، فقط و فقط، یه خاطره ی تلخ !!!

4. دو هفته ی باور نکردنی !!! یقه بسته، شلوارِ کتون، کفشِ کتونی، ازت می ترسن ؟؟؟ تمام، شروعِ یه جای باور نکردنی !!! خدایا اینجا کجاست ؟؟؟ آب سرد تو ده دقیقه به آبِ جوش تبدیل میشه !!! چرا !؟؟ مگه رو خطِ استواییم آخه ؟؟؟ تموم شدن با شروع شدن همراه شده !!! از اونور تموم شد، از اینور شروع ... 

5. شروع از پایین ترین نقطه، پیاده روی، خوابیدن 4 ساعت تو 24 ساعت، اونم تیکه تیکه، نصفه شب، خیره شدن به بُرج های روشنِ شهر !!! غذا خوردن با قاشقِ خاکی ... بیخیال، دووم بیار !!! 

6. تموم شد !!! ستاره های آزادی ؟!! باورت میشه ؟؟؟ دلت می خواد تا خونه بدو بدو کنی ... دلت شاید واسه خونه تنگ نشده، ولی حالت از اینجا به هم می خوره !!! بیخیالِ سردرگُمی های این شهر ... بیخیالِ روزای سخت !!! بیخیالِ همه ی تو مُخی های لعنتیش !!! بیخیالِ آلودگی های لعنتیش !!! بیخیالِ درد ها !!! بیخیال ... به خدا دیگه تموم شد !!!

7. خوشحال، محیطِ کارِ جدید !!! با آدمای خوب ... روزای خوب !!! باورت میشه !؟؟

8. تلخ شدنِ یه خرید !!! ولی بازم امید ... دلت می خواد جا پاتو همینجا محکم کنی !!!

9. همین روزا هستن که فراموش نمیشن !!! کسایی که حاضر میشن تو رو جایگزینِ نزدیکاشون بکنن !!! دلت نمی خواد جای کسی رو بگیری و دوست داری واسه گرفتنِ جاشون هُلشون بدی بالاتر ... چیزی دستِ تو نیست ولی سرت تو لاکِ خودته و داری تلاشت رو می کنی !!! همین ...

10. روزا واست تکراری هستن ولی با کُلی جذابیتِ آخر ماه ها !!! خیلی چیزا عوض شده پسر ...

11. یه تماس ... دلت می خواد کُمکش کنی، حتی وقتی که از کُمک کردنِ تو با خبر نشه ... به خودت صد بار تکرار می کنی که پس کی می خوای دستِ یکی رو بگیری ؟؟؟ با خدا صحبت می کنی و ازش می خوای بهت ایمان بده، بهت حسِ بخشش بده، بهت کمک کنه تا بتونی کمک کنی !!! دستتو بگیره تا دست بگیری ...

12. بهت ثابت کرد، جوابت رو میده ... بهت ثابت کرد "خدا همین حوالیه" ... حالا می تونی با یه حسِ اُمیدِ بیشتر برگردی ... عید شاید واست جذابیتی نداشته و نداره، اما این عید می تونی با یه حسِ متفاوت تو خیابونای شهرش راه بری ... توی تقویمت بنویس ... داری میری یا بر می گردی ؟؟؟


بیشتر از قبل صادقانه رفتار کن

دست نوشته شماره 100

نوشته شده توسطِ اس جی



از همه چیِ این شهر بدت میومد !!! از آلودگیش ؟!! از اینکه یه طرف شهر با لوکس ترین زندگی ها طعم زندگی رو نمی تونستن بِچِشَن و از اینکه یه طرف شهر از گرسنگی طعم هیچ چیز رو نمی تونستن بِچِشَن !!! از شلوغی های بی حدش، از آدمای بی رگش ... از قیافه های عجیب غریبش به اسمِ مُد !!! از اینکه هیچکس شبیهِ حرفاش نیست !!! از اینکه توی شلوغی ها صدایِ زجه های تنهایی رو میشه شنید ... از مسیر های طولانیش !!! از آدمایی که روی هم سوار میشن و از صداهایی که خفه ... از برج های پولداراش و پوزخند های دختراش ... از محلِ زندگی و از سر و صداهای دوستان !!! از همه چیش ... حتی از سربالایی ها و سرپایینی های این شهرِ لعنتی بدت میومد !!! حالا چی شده ؟!؟

حالا چی شده یهو که تا حرفِ رفتن میشه دلت نمی خواد برگردی !؟! یعنی بحث سرِ اینکه اینجا بمونی نیست، تو نمی خوای که بر گردی، درسته ؟؟؟ فکر می کنی با برگشتِ تو خیلی چیزا عوض میشه ؟!؟ نمی خوای ؟؟؟ از تغییر بدت میاد و اینو خیلی خوب می فهمم ... شاید برگشت واست خوب نباشه، نمی دونم ... دیگه هیچی رو نمی تونم که تشخیص بدم !!! نمی تونم !!! چیز میز می کنی تو گوشت که صداها رو نشنوی، حتی از صداهای بوقِ ماشینا متنفر میشی و یهو ورق بر می گرده !!! چی !!؟ بوی خیانت به مشام می رسه !؟؟ نه، اصلا باورم نمیشه ... اونا به من خیانت نمی کنن ... من هر جا نشستم از خوبی هاشون گفتم و این میشه تَهِ نامردی که بخوان تنهام بذارن !!! نه ... نباید اینکارو بکنن ...

یه چیزی ... تو با اینکه می دونی شاید همینی که الان داری ازش جلوی یکی دیگه تعریف می کنی زیرآبی رونده ی آینده یا حتی همین الانِ تو باشه، ولی تو بازم به تعریفت ادامه می دی ... چی شده !؟؟ بذار من واست بگم ... تو می خوای به خودت، دنیات، خدات بگی که من صادقانه دارم رفتار می کنم بدونِ نامردی، بی کلک و زیرآبی، داری ثابت می کنی که ثابتت کنند ... نترس !!! ما به راهمون ادامه می دیم، از هیچی نترس ... ترس رو باید اونایی داشته باشند که نمی تونن واسه خودشون یه صندلی پیدا کنند و دنبالِ اینن واسه نشستن یکی دیگه رو بلند کنند !!! باید جسور بود ... درست مثه یه مسابقه ی فوتبال که اگر جسور نباشی، هیچکس نمی دونه دقیقه ی 90 بازی قرارِ چه اتفاقی بیفته ... بذار حداقل اگر، اگر، اگر باختی هست، باختِ یک مَرد باشه ... بذار حتی اگر رفتی ازت به خوبی یاد کنند، کاری کن که پشیمون بشن !!!

آره، درستش هم همینه ... واسه خودت از کاه، کوه نساز ... می دونم با اینکه جلوت ازت دفاع کرد و هنوز هیچ اسمی از تو نیاوردن، تو هنوزم شک داری ... می دونم ... اما شاید صادقانه تر از این باید رفتار می کردی، حداقل توی همین شوک، یه کم به خودت بیا و تلاشت رو بیشتر و بیشتر و بیشتر از این کُن ... مطمئن باش خدایی هست ... تو سعی نکردی جای کسی رو بگیری، پس مطمئن باش نمی تونن جای تو رو بگیرن ... تو همینطور صاف به راهت ادامه بده ... با ترسیدن چیزی حل نمیشه، بهشون ثابت کن که اونا به تو نیاز دارن ... اول از همه بیشتر از قبل صادقانه رفتار کن و بعد تلاشت رو چند برابر کن ...


یادم میره مرگ هم هست !

دست نوشته شماره 96

نوشته شده توسط اس جی



وقتی همه چی طبق خواسته ی تو داره پیش میره، باید به یه جای داستان شک کنی !!! این روزا کم میشه اینطوری شرایط واسه یکی رقم بخوره ... نمی دونم !!! اما خدا منو ببخشه، بنده ی خدا که عددی نیست !!! وجدان که داشته باشی، از همه چی می ترسی، حقی رو پامال نکنی، کسی رو از خودت ناراحت نکنی ... اما خب، بین یه اشتباهِ کوچیک و یه اشتباهِ بزرگ تر، اگر فقط بتونی یکی رو انتخاب کنی، باید احمق باشی که اشتباهِ بزرگتر رو انتخاب کنی ... از اولش هم اشتباه بود، اما واقعا راست میگن، ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست ... اینه که خدا تو قرآن می فرماید : "ای کسانی که ایمان آورده اید، به سوی خداوند توبه کنید، توبه های خالص"

آره، قسمتِ مهم همین جاست : "توبه های خالص"

اینکه توبه کنی و خودتم بدونی که توبه ات توبه نیست، نمیشه خالص ... از ته دل !! نباید فقط واسه یه اشتباه توبه کرد، می تونی واسه درست انجام ندادنِ یک کار حتی توبه کنی، واسه خوب نبودنت، واسه وقتی که فقر رو گوشه کنارِ خیابون های این شهر دیدی و کاری نکردی، واسه وقتی که پول هاتو شمارش می کردی و بی خبر از فقرا واسه خودت آینده سازی می کردی که آره، اینو می خرم، اونو می خرم !!! واسه وقتی که اعتیاد رو دیدی، تو دیدی که چطور پدر مادرِ یک بچه ی چهار پنج ساله جلوی فرزندشون شیشه مصرف می کردن !!! تو دیدی و ساده از کنارش رد شد ... تو صورت هایی رو دیدی که فریادِ کمک کمک سر می دادند، کاری نکردی ... کاری نکردی !!! تو بخشنده نبودی، وقتی فقط خودت رو می بینی، تو چیزی از بخشش نفهمیدی ... فکر کن اینجا آخرِ خط باشه، وقتی ازت بپرسند واسه انسانیت چیکار کردی، چی می خوای بگی !؟ همیشه نباید توبه کرد که خدایا منو ببخش، واسه کارایی که کردم، واسه اشتباهاتم، یه بارم که شده توصیف کن کلمه ی انسانیت رو !!! بگو خدایا، منو ببخش، واسه کارای خوبی که می تونستم انجام بدم و ندادم ... شدید به این اعتقاد دارم که این بستر واسه هر کسی درست نمیشه، بعضی وقت ها خدا یکی رو دوست داره که توی راهش چیزایی قرار میده که اون بتونه کارهای خوب انجام بده !!! نمی دونم منظورمو می فهمین یا نه !؟ این یه امتحان هم می تونه نباشه، فقط خدا بستر رو واست آماده کرده، نمی خواد ببینه تو کارِ خوب رو انجام میدی یا نه، فقط می خواد بهت بگه، تو می تونستی کارِ خوب رو انجام بدی ... این به وجدانِ خودت بر می گرده که چقدر واست مهمه کارِ بد انجام ندی و برعکس کارِ خوب انجام بدی یا نه فقط کارِ بد انجام ندی و کارِ خوب انجام دادن هم واست مهم نباشه ... اوه، بحث فلسفی شد !!!

وقتی فلسفی صحبت می کنی گاهی خودت هم نمی فهمی چی میگی !!! والا !!! ملت هم که بعضی ها دنبالِ همین چیزا هستند، دنبالِ یکی می گردن که نه خودشون می فهمند طرف چی میگه، نه طرف می فهمه چی میگه ها، ولی بعد میگن اَاَاَاَ دیدی طرف چقدر روشنفکر بود !؟؟ غافل از اینکه خودِ طرف هم نمی دونه داره چی میگه بابا !!! این روزا هم که مُد شده همه ادای روشنفکری در میارن، حتی اگر شده از نرده های کنارِ پله ها آویزون بشن که یه وقت از روی پرچمِ کشوری که دشمنِ خونینِ ما بوده و هست رد نشوند، بعد دیگه میشن روشنفکر ... دیگه یعنی خیلی خوب !!! یعنی یه چیزی تو مایه های قهرمانِ داستانِ ما آقای X !!! شما خوبی داداش، روشنفکری ... خلاصه !!! پس بحث رو فلسفی نکنیم بهتره، بذار روشنفکرای قلابی سازش کوک بمونه، کسایی که نباید بفهمند، نمی فهمند، حالا تو خودتو بُکُش !!! بگذریم ...

یه بار دیگه هم اشتباه، حتی وقتی می دونی "قهوه های واقعی همشون تلخ اند" باز هم سراغِ قهوه ی شیرین رو می گیری و این از ساده بودنِ توست ... حتما که نباید رو پیشونیِ طرف بنویسند خر، وقتی خر باشی از ده فرسخی داد می زنه که این خره !!! والا ...

خدایا منو ببخش، واسه اشتباهاتم، واسه وقت هایی که می تونم کارِ خوب انجام بدم و نمیدم، واسه وقت هایی که یادم میره تو رو، انسانیت رو !!! واسه وقت هایی که یه جوری زندگی می کنم که انگار می خوام صد سال زنده بمونم !!! یه خط کُد باید نوشت با کلمه ی مُردن یا یه سیمیکالون تهش !!! تا یادم نره ... یادم میره ... یادم میره مرگ هم هست ! قبرستون ها رو می بینم و از مرگ چیزی نمی شنوم ... تاریخ رو می خونم و عبرت نمی گیرم ... گذشته ها رو می بینم و نمی تونم آینده رو حدس بزنم !!! ببخش منو که فراموش می کنم ... خدایا منو ببخش که می دونم "خداوند توبه کنندگان را دوست دارد"



قهوه های واقعی همشون تلخ اند

دست نوشته شماره 95

نوشته شده توسط اس جی



هــــی !!! باورت نمیشه، الان که دیگه باید خوشحال باشی و سرشار از اعتماد به نفس، اما ... هنوزم یه چیزی رو تو وجودت کم می بینی، هنوزم حس می کنی کامل نیستی و سخته اینطوری ادامه دادن !!! نمیدونم، چرا !!! با گذشتِ نزدیکِ 9 ماه، تو هنوزم با یک آهنگ یادِ گذشته میفتی :


صبح بود گیج بودم، رو به تو چشم باز شد

پوستت می درخشید، مو به تنم راست شد

تنِ لطیفت، خیس بود از بارشِ دیشب

منِ عزیزت سیر بودم از خواهشِ بیشتر


آره، نمی تونی یادت ببری اون روزای عجیب و غریب رو !!! روزایی که یه غریبه میشه رفیق و بعد هر روز دنبالِ یه بهونه واسه رفتن می گرده !!! هر موقعی هم که تو دقیقا فکر می کنی اون رفته دوباره دلش می خواد که برگرده ... تکلیفش رو با تو، با زندگی، حتی با خودش نمی دونه ... تو نمی تونی درکش کنی، اما واقعا تلاشتو واسه اینکار میکنی، اما وقتی یه چی نخواد بشه، نمیشه !!! با تقدیر جنگیدن آسونه به شرطی که کسی باشه تا کمکت کنه ... وقتی تقدیر و آدما با هم یکی بشند که تو رو بکوبند زمین دیگه فایده نداره، عوضِ اینکه اسلحه بگیری دستتو بری واسه جنگ، باید یه پرچم سفید رو با دستت بلند کنی و سرتو بندازی پایین، حتی اگر جنگُ به صلح ترجیح بدی !!! تنهایی نمیشه کاری کرد، وقتی اون نخواد !!!

گذشته، خودت هم می دونی که گذشته، خیلی هم گذشته، اما بازم تو همه ی آدما رو یه چهره می بینی !!! خیلی مسخرست، حتی غریبه هایی که اصلا نمیشناسی، واست آشنا به نظر می رسند !!! چهره ها واست یکی شدن !!! چرا ؟؟! حالا دیگه خیلی چیزا داری، خیلی چیزا که شاید قبلا آرزوش رو داشتی، شاید حتی فکر می کردی یه رویا باشه !!! الان خیلی چیزا داری که شاید هیچوقت حتی به داشتنِ اونا نمی تونستی فکر کنی، چه برسه به اینکه بخوای داشته باشی اونا رو !!! اما :


شاید نباس (نباید) بی اهمیت بود، به این نگاه های پر از کمبود

به این همه شاکی و متهماش، به زبونِ قاضی و پر از محکوم

اما من همینجام، زندگیمم اینجاست، دست بذار رو قلبت، این صدای من بود


آره، دست بذار روی قلبت !!! اون وقت می فهمی که چقدر نامنظم داره صدای تاپ تاپ میده، جوری تکون میخوره که دقیقا معلومه یه جای کارش می لنگه ... خیلی ضعیفه !!! داره میگه که نمی تونه اینطوری بمونه ... دلش بازم خنده می خواد، دلش بازم چیپس خوردن های زیرِ نورِ ماه رو میخواد با تعریف کردنِ داستان های زندگی !!! دلش بازم سه تا قلبِ هر شب رو می خواد !!! دلش بازم پاستیل خریدن می خواد ... دلش بازم حتی گریه های اون شب رو می خواد ... دلش بازم می خواد یادش بره اون روزای بدش رو، دلش فقط روزای خوبش رو می خواد ... دلش خیلی چیزا رو می خواد !!! چرا نمیشه ؟؟ نمیشه اونی بود که دوست داری، نمیشه اونی شد که می دونی توش موفقی ... نمیشه حرف زد، نمیشه خفقان رو شکست !؟؟ چرا میره !؟؟ چرا میری ؟!؟ چرا نمیشه موند ؟!؟

نفس ها توی سینه حبس، این آخره راهه ... از هر حربه ای استفاده کنی و نشه، یعنی دیگه واقعا نمیشه ... چراش رو نپرس، بگو نشده، بگو بیخیال ... واسه پر کردنِ لیوانی که خالیه فقط کافیه قهوه ی جدید درست کرد ... قهوه های واقعی همشون تلخ اند، فرقی نداره ... قهوه های واقعی بهت طعمِ تلخِ زندگی رو یادآوری می کنه ... قهوه های سیاه تو رو یادِ روزای تلخ می ندازن و این خیلی هم خوبه ... یادآوری بعضی وقت ها لازمه، نباید خیلی چیزا فراموش بشه، اگه یادت بره که طعمِ تلخِ قهوه های قبلی رو دلت دوباره قهوه می خواد و این یعنی یه اشتباهِ دیگه ...

حالا من دو ساعت قصه ی لیلی و مجنون واست تعریف می کنم و واقعا کو گوشِ شنوا، درست مثه گذشته شاید فقط یکی دو روز به حرفام فکر کنی و بعد دوباره همه چی یادت میره، یادت میره حتی گریه های منو، گریه های خودتو، بیخیال، بگو موفق باشی، میگم موفق باشی ... وقتی یکی بارِ سفر رو بست و از تو نخواست که لباساتو توی ساکش جا کنی، یعنی قصدِ تنهایی سفر کردن رو داره، خب !!! باید بذاری بره، رفیق، دوست، هر چی که هست، شاید تنهایی سفر کردن بیشتر بهش کمک کنه !!! غرور کار دستت میده، یادت باشه، آدم فقط مقابلِ دشمن باید مغرور باشه، هیچوقت جلوی خدای خودت، مردمِ خودت، عزیزانِ خودت مغرور نباش ... غرور کار دستت میده ... یادت باشه !!!