In the name of GOD

In the name of GOD

لطفا از آدرسِ SJ69.IR استفاده کنید... ممنون...
In the name of GOD

In the name of GOD

لطفا از آدرسِ SJ69.IR استفاده کنید... ممنون...

خدا همین حوالیه

دست نوشته شماره 101

نوشته شده توسطِ اس جی



1. تو خونه نشستی و پای لپتاپ !!! تو رو یادِ روزای قبل می ندازه که پُر از استرس بود، این بار استرس و فشارِ عصبی با هم می خوان تو رو از پا در بیارن، با اینکه عید هست، تو هر روز به روزی که باید برگردی و سیزده رو توی یک شهرِ دیگه سپری کنی فکر می کنی !!! فرودگاه، به همه گفتی میری واسه 66 روز !!! استرسِ اون شبِ لعنتی ... هیچی نداری واسه مبارزه با سگی که از لای پات رد میشه !!! هرچند خوب که به چهره اش نگاه می کنی می بینی اون از تو بدتره، حالش گرفته است !!! سگ های شهرُ بچه سوسولا می برن دامپزشک که یه وقت سرما نخورده باشه یا اینکه دستشوییِ مشترک دارن با انسان ها ولی این اینجا شده سگِ ولگرد !!! خلاصه با اینکه باید از روزا لذت ببری از آینده می ترسی و دلت نمی خواد دوباره به فشارِ عصبی ای که یه مُشت روانی واست می سازن برگردی !!! اما ... مجبوری ... شروع میشه !!! باز هم همون فشار ها ...

2. بعد از سه هفته حاضری کُلی خرجِ رفت و آمدت کنی ولی بری !! مسخره ست !! ولی حتی شده واسه یک روز ... انقدر درد داری که نمی تونی تحمل کُنی، ولی با یه دُکترِ شیفتِ روزِ تعطیل سر و تهش رو هم میاری ... بیخیالش میشی !!! شده سرت با بدنت زاویه ی 90 درجه تشکیل بده و تو بازم به دوییدن ادامه بدی، میدی !!! عیب نداره ...

3. روزا داره بهتر میشه !!! ماه مبارکِ رمضان ... بهت داره خوش می گذره، ولی هنوزم از اون دو هفته ی بعدش ترس داری و بازم استرس و بازم فشارِ عصبی !!! نمی دونی می خوان چه بلایی سرت بیارن ... بلاتکلیفیِ عجیب غریب !!! کی میگه اینا همش خاطره میشه ؟؟؟ نمیشه !!! اگرم بشه، فقط و فقط، یه خاطره ی تلخ !!!

4. دو هفته ی باور نکردنی !!! یقه بسته، شلوارِ کتون، کفشِ کتونی، ازت می ترسن ؟؟؟ تمام، شروعِ یه جای باور نکردنی !!! خدایا اینجا کجاست ؟؟؟ آب سرد تو ده دقیقه به آبِ جوش تبدیل میشه !!! چرا !؟؟ مگه رو خطِ استواییم آخه ؟؟؟ تموم شدن با شروع شدن همراه شده !!! از اونور تموم شد، از اینور شروع ... 

5. شروع از پایین ترین نقطه، پیاده روی، خوابیدن 4 ساعت تو 24 ساعت، اونم تیکه تیکه، نصفه شب، خیره شدن به بُرج های روشنِ شهر !!! غذا خوردن با قاشقِ خاکی ... بیخیال، دووم بیار !!! 

6. تموم شد !!! ستاره های آزادی ؟!! باورت میشه ؟؟؟ دلت می خواد تا خونه بدو بدو کنی ... دلت شاید واسه خونه تنگ نشده، ولی حالت از اینجا به هم می خوره !!! بیخیالِ سردرگُمی های این شهر ... بیخیالِ روزای سخت !!! بیخیالِ همه ی تو مُخی های لعنتیش !!! بیخیالِ آلودگی های لعنتیش !!! بیخیالِ درد ها !!! بیخیال ... به خدا دیگه تموم شد !!!

7. خوشحال، محیطِ کارِ جدید !!! با آدمای خوب ... روزای خوب !!! باورت میشه !؟؟

8. تلخ شدنِ یه خرید !!! ولی بازم امید ... دلت می خواد جا پاتو همینجا محکم کنی !!!

9. همین روزا هستن که فراموش نمیشن !!! کسایی که حاضر میشن تو رو جایگزینِ نزدیکاشون بکنن !!! دلت نمی خواد جای کسی رو بگیری و دوست داری واسه گرفتنِ جاشون هُلشون بدی بالاتر ... چیزی دستِ تو نیست ولی سرت تو لاکِ خودته و داری تلاشت رو می کنی !!! همین ...

10. روزا واست تکراری هستن ولی با کُلی جذابیتِ آخر ماه ها !!! خیلی چیزا عوض شده پسر ...

11. یه تماس ... دلت می خواد کُمکش کنی، حتی وقتی که از کُمک کردنِ تو با خبر نشه ... به خودت صد بار تکرار می کنی که پس کی می خوای دستِ یکی رو بگیری ؟؟؟ با خدا صحبت می کنی و ازش می خوای بهت ایمان بده، بهت حسِ بخشش بده، بهت کمک کنه تا بتونی کمک کنی !!! دستتو بگیره تا دست بگیری ...

12. بهت ثابت کرد، جوابت رو میده ... بهت ثابت کرد "خدا همین حوالیه" ... حالا می تونی با یه حسِ اُمیدِ بیشتر برگردی ... عید شاید واست جذابیتی نداشته و نداره، اما این عید می تونی با یه حسِ متفاوت تو خیابونای شهرش راه بری ... توی تقویمت بنویس ... داری میری یا بر می گردی ؟؟؟


بیشتر از قبل صادقانه رفتار کن

دست نوشته شماره 100

نوشته شده توسطِ اس جی



از همه چیِ این شهر بدت میومد !!! از آلودگیش ؟!! از اینکه یه طرف شهر با لوکس ترین زندگی ها طعم زندگی رو نمی تونستن بِچِشَن و از اینکه یه طرف شهر از گرسنگی طعم هیچ چیز رو نمی تونستن بِچِشَن !!! از شلوغی های بی حدش، از آدمای بی رگش ... از قیافه های عجیب غریبش به اسمِ مُد !!! از اینکه هیچکس شبیهِ حرفاش نیست !!! از اینکه توی شلوغی ها صدایِ زجه های تنهایی رو میشه شنید ... از مسیر های طولانیش !!! از آدمایی که روی هم سوار میشن و از صداهایی که خفه ... از برج های پولداراش و پوزخند های دختراش ... از محلِ زندگی و از سر و صداهای دوستان !!! از همه چیش ... حتی از سربالایی ها و سرپایینی های این شهرِ لعنتی بدت میومد !!! حالا چی شده ؟!؟

حالا چی شده یهو که تا حرفِ رفتن میشه دلت نمی خواد برگردی !؟! یعنی بحث سرِ اینکه اینجا بمونی نیست، تو نمی خوای که بر گردی، درسته ؟؟؟ فکر می کنی با برگشتِ تو خیلی چیزا عوض میشه ؟!؟ نمی خوای ؟؟؟ از تغییر بدت میاد و اینو خیلی خوب می فهمم ... شاید برگشت واست خوب نباشه، نمی دونم ... دیگه هیچی رو نمی تونم که تشخیص بدم !!! نمی تونم !!! چیز میز می کنی تو گوشت که صداها رو نشنوی، حتی از صداهای بوقِ ماشینا متنفر میشی و یهو ورق بر می گرده !!! چی !!؟ بوی خیانت به مشام می رسه !؟؟ نه، اصلا باورم نمیشه ... اونا به من خیانت نمی کنن ... من هر جا نشستم از خوبی هاشون گفتم و این میشه تَهِ نامردی که بخوان تنهام بذارن !!! نه ... نباید اینکارو بکنن ...

یه چیزی ... تو با اینکه می دونی شاید همینی که الان داری ازش جلوی یکی دیگه تعریف می کنی زیرآبی رونده ی آینده یا حتی همین الانِ تو باشه، ولی تو بازم به تعریفت ادامه می دی ... چی شده !؟؟ بذار من واست بگم ... تو می خوای به خودت، دنیات، خدات بگی که من صادقانه دارم رفتار می کنم بدونِ نامردی، بی کلک و زیرآبی، داری ثابت می کنی که ثابتت کنند ... نترس !!! ما به راهمون ادامه می دیم، از هیچی نترس ... ترس رو باید اونایی داشته باشند که نمی تونن واسه خودشون یه صندلی پیدا کنند و دنبالِ اینن واسه نشستن یکی دیگه رو بلند کنند !!! باید جسور بود ... درست مثه یه مسابقه ی فوتبال که اگر جسور نباشی، هیچکس نمی دونه دقیقه ی 90 بازی قرارِ چه اتفاقی بیفته ... بذار حداقل اگر، اگر، اگر باختی هست، باختِ یک مَرد باشه ... بذار حتی اگر رفتی ازت به خوبی یاد کنند، کاری کن که پشیمون بشن !!!

آره، درستش هم همینه ... واسه خودت از کاه، کوه نساز ... می دونم با اینکه جلوت ازت دفاع کرد و هنوز هیچ اسمی از تو نیاوردن، تو هنوزم شک داری ... می دونم ... اما شاید صادقانه تر از این باید رفتار می کردی، حداقل توی همین شوک، یه کم به خودت بیا و تلاشت رو بیشتر و بیشتر و بیشتر از این کُن ... مطمئن باش خدایی هست ... تو سعی نکردی جای کسی رو بگیری، پس مطمئن باش نمی تونن جای تو رو بگیرن ... تو همینطور صاف به راهت ادامه بده ... با ترسیدن چیزی حل نمیشه، بهشون ثابت کن که اونا به تو نیاز دارن ... اول از همه بیشتر از قبل صادقانه رفتار کن و بعد تلاشت رو چند برابر کن ...